امروزم گذشت... خیلی جالب نبود، اما سعی کردم خودمو سرگرم کنم...
یه فیلم دیدم، سرزمین ماه. خیلی قشنگ بود. درمورد دو تا جنگجو که عاشق هم بودن. حالا یه اتفاقایی میفته، هردو دستگیر میشن، دختره ام برای اینکه پسره رو نجات بده، به قدرت بی احساسی رضایت میده، یه جور طلسم بوده که به طرف قدرت بی اندازه میداده، ولی حافظه اش رو پاک میکرد و باعث میشد دیگه کسیو دوس نداشته باشه. استاد دختره اینو بهش گفته بود، هردفه دختره قبول نمیکرد، اما دیگه مجبور میشه.... اخرا به پسره میگه اگه یه روزی با یه زن نفرت انگیز مواجه شدی که هزار دلیل برای متنفر بودن ازش داشتی و اون اصلا تورو یادش نمیومد، قول میدی این روزامونو به یادم بیاری؟ :/ پسره ام میگه قول میدم هرروز داستان زندگیمونو برات تعریف کنم... البته اخر فیلم دختره پسره رو یادش نمیاد، و باعث میشه خودش و پسره تو یه درگیری، از دره سقوط کنن... دختره میفته، پسره ام میپره پشتش... میگه اگه قرار باشه تو منو فراموش کنی، زنده موندنم چه ارزشی داره؟ :(
بعد از حدود یه سال رفتم وبلاگ افشین... افشین مترجمه، خییلی از کتابای وارکرفت رو اون ترجمه کرده. این اواخر یه کتاب از مجموعه ی نغمه رو ترجمه کرد، رقص با اژدها... چاپ هم شد، ولی فروش چندانی نداشت و خودشم راضی نبوده کلا... حالا برگشته دوباره سراغ وارکرفت و قراره یه مجموعه ی بیست سی جلدی باترجمه ی اون، تو دو سه سال اینده چپ بشه! خیلی خوبه، باورم نمیشه بعد این همه سال بالاخره کتابای وارکرفت میخوان چاپ شن... پنج تاشون چاپ شدن :)
درواقع رفتم اون وبلاگ که ببینم با داستان ترجمه شده ی خودم چی کار کنم... کامنت هارو میخوندم، یکی از اعضای گروه قدیمی گودلایف رو دیدم اونجا! رفتم سراغ اونا... زمانی که با دایل اپ وصل میشدیم به نت، اینا یه سری از کتابای وارکرفت رو ترجمه کردن، اسکن کردن حتی... رفتم سایت جدیدشون رو پیدا کردم... با یکیشون حرف زدم، گفت هرکمکی بتونن بهم میکنن! خیلی خوبه واقعا و باور نکردنی! با گروه گودلایف سابق همکاری میکنم :)) خیلی ذوق کردم اولش... گفت میخونه کتابو، بهم میگه چی کار کنیم... خودش گف میتونه تو اپلود سنتر بذاره یا بذاره تو فروشگاهشون... هرچقدم فروش بره، همشو میدن به مترجم... گفتم میدونم، من برا پولش ترجمه نکردم، فعلا قرار شد بهم بگه نتیجه رو... امیدوارم خوب بشه...
اوضاع خونه هم معمولیه، شایدم ارامش قبل از طوفانه، ولی من نمیبازم... میدونستم از اول که همچین اتفاقی یه روزی میفته، من جلوی بابام بخاطر اون... ولی هرکاری لازم باشه میکنم، هرچیزی لازم باشه میدم... هیچ جوره از دست نمیدم چیزایی که به دست اوردمشونو :) مطمئنم به خودم...
دیگه باید دید چی میشه... ای ام ردی...
همسر بیمار!