این چن روزی خیلی پر ماجرا میگذره بازم... با خانومی اومدیم ارومیه تا چن روز بعدش بریم شمال و بعدش مشهد... البته قرار شد که قبل رفتن من برم یه اموزشگاهی تست تدریس زبان بدم... اصلا آماده نبودم... ینی قرار نبود تست بدم 😬 اولش گفته بودن فقط توضیح درمورد روش تدریس ایناس... منتها بعدش گفتن باید یه دمو برم براشون... که خب خوب نبود همچین 😐 قرار شد فرداش برم و ببینم تست دادن چن نفر دیگه رو... منتهااا خب بازم قرار نبود من دمو برم که گفتن باید برم 😅 دیگه یکم خودمو تو اون مدت اماده کردم... یه چیزایی گفتم 😬 البته فک کنم بازم خوب نبود... تدریس خیلی سخته... نمیشه زیاد حرف زد چون متوجه نمیشن شاگردا که چی میگی... خلاصه تموم شد فعلا تا ببینیم نتیجه چی میشه...
خلاصه مسافرتی که قرار بود صبح زود راه بیفتیم، ساعت شروعش شد هفت غروب 😂 البته اینا همه قسمتی از ماجرا بود... دو روز قبل حرکت من حالم بد شده بود... شکمم درد میکرد خیلی 😬 هرجوری بود خوب شدم بالاخره... توی راه، مامانم حالش بد شد! میگف به سینه اش فشار میاد و تنگی نفس داره... اومدیم زنجان بیمارستان... ازمایش گرفتن و نوار قلب و اینا... چیز خاصی نبود... دکتر گفته بود بستری شه پنج ساعت اینا... یکم خوابید ولی دیدیم نمیشه بمونیم... ما خودمونم خیلی خسته بودیم و باید میخوابیدیم تا فردا بتونیم رانندگی کنیم بریم... با رضایت شخصی مرخصش کردیم و رفتیم خوابیدیم... حالش بهتر بود... ولی صبح که پا شدیم مامانم حالت تهوع داشت و حالش بد بود بازم... خلاصه جمع کردیم بازم اومدیم بیمارستان... الان ساعت یکونیمه و ما هنوز تو زنجانیم... مسافرت عجیبی شد این دفه... از شانس خانومی منه 😂 حالا الان چن دیقه پیش با پرستارشون حرفم شد... دختره ی گستاخ 😂
پ.ن: یه مشکلی که بهش برخوردم اینه که من میخواستم شب واسش گل بخرم... ولی هیچ جایی باز نبود! باید رسیدگی کنن 😅
پ.ن: خیلی خوش میگذره کلا با هم... خیلی دوست ترش میدارم 😊😍
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
کارای نویسنده ی وبلاگ -نماینده- رو تایید میکنین و باهاشون موافقین؟!
آمار سایت
کدهای اختصاصی