loading...
نوشته های یک نماینده!
نماینده بازدید : 80 پنجشنبه 28 دی 1396 نظرات (3)
یه مدت بود خانومی حالش خوب نبود... تو فرجه ها بخاطر درد گردن و کتفش رفته بودیم دکتر و یه مقدار مکمل و ویتامین و اینا داد بهش تا یه مدت تقویت بشه، فک کنم بهتر شده الان تقریبا... ولی از یه چن روز پیش میگف حالش خیلی بده و حالت تهوع داره، سرش گیج میرفت و چشاش سیاهی میرفت... خیلی نگران شده بودم... نمیدونم از تغذیه ی کمشه یا شایدم بخاطر استرس و نگرانی واسه امتحانا و ایناس... رفتیم دکتر بهش یکم ضد تهوع اینا داد، حالا خودش که میگف حالش بهتر شده، الانم که یه چن روزیه خوبه انگار واقعا 😅 چن روزه شرایط طوری پیش میرن که نمیدونم چرا، ویژگی های موارد انتخابی مردم بعنوان مثلا دوست و حالا زن آینده به گفته های خودشون، گفته میشن... پیش خودم که فک میکنم واقعا مسخره به نظرم میاد و مقایسه که میکنم واقعا میگم من چقد خوش شانس و خوشبختم! واقعا خدا لطف کرده بهم و زندگی به این سمت پیش رفت... اینکه میبینم نهایت فکر و ارزو و پتانسیلاشون چیه و چیا میگن و چی میخوان و... و این ور همسر من چجوری بود اون موقعا که مجرد بود، هم تعجب اوره، هم خوشحال کننده... امتحانارم نسبتا خوب دادیم فعلا، سه تا دیگه مونده و بعدش تموم... بریم یکم تعطیلات بیشتر از الان خوش بگذرونیم 😂😊
نماینده بازدید : 73 دوشنبه 18 دی 1396 نظرات (0)
در ایام زیبای فرجه به سر میبریم، خیلی هم بهمون خوش میگذره و گذشته 😁 تلگرامم فیلتر کردن رفتیم لاین فعلا تا ببینیم چی میشه در اینده این مدت کلی خوش گذروندیم، فصل اول سریال تین ولف رو تموم کردیم بالاخره تو این تعطیلات 😅 دکترم رفتیم مکمل و اینا داد واسه دو ماه که ببینیم نتیجه اش چجوری میشه... بیرونم رفتیم کلی خوردیم و چرخیدیم، فقط یکم اشوب و سروصدا بود این مدت، نشد تو ارومیه راحت بگردیم... خیلی عجیبه ها ولی من خودم هوس کرده بودم که بریم خیام بازارو بگردیم، پاساژارو ببینیم، دور بزنیم... نشد ولی، درست همون موقع اوج تظاهرات ارومیه بودیم... البته سردم بود، شب رفتیم پارک داشتیم یخ میزدیم 😂 ولی من که به طور کل لذت بردم از این یکی دو ماه اخر این ترم 😂 تقریبا هرچی خواستم به دست اوردم! فقط یه مسافرت الان هوس کردم یه مدته، اونم بعد امتحانا ببینم شاید یه سفر کوتاه مدت نزدیک تونستیم دوتایی بریم 😁😁😁 خیلی خوب میشه اگه مشکل یا کار خاصی پیش نیاد، ببینیم چه میکنیم اخرش 😅 سیکل خواب و بیداریم بهم خورده، با این وضع موقع امتحانا اذیت میشم، باید دوباره درست کنم اوضاعو 😅 بعد اینکه امروز به این فک میکردم که هرچی میگذره با هم بودن خیلی بهتر و شیرین تر میشه و راحت تر... چون بهتر و دقیق تر میشناسیم همو هرچی میگذره و بیشتر به هم شبیه میشیم و این خودش باعث ارامش بیشتر میشه و ادم احساس خوشحالی بیشتری هم میکنه... اصلا فلسفه اش هم همینه، قرار بوده که تو دوران نامزدی همین اتفاق بیفته و خیلی خوبه که میتونم بگم ما به اون نقطه و به اون حد از تفاهم و سازگاری رسیدیم! 😊 کم کم داریم به اون حد شکست ناپذیری نزدیک میشیم انگار 😂 ایشالا همیشه همینطوریه 😊 با تشکر فراوان از خانوم همسر 😊
نماینده بازدید : 69 سه شنبه 21 آذر 1396 نظرات (1)
نزدیکای عقدمون که بود یه تصمیمی داشتم با خودم... اینکه انقد خوشبخت باشیم و انقد خوب باشیم که همه حرفمونو بزنن... همه دلشون بخواد و هرکیم خوشش نمیاد ازمون اصلا چشش دراد... حالا که تقریبا هفت ماه گذشته، احساس میکنم تا اینجاش موفق بودیم... ینی میشه گف خب کسایی وارد گود حسادت شدن که فکرشونو نمیکردیم... مجبور شدیم از کسایی فاصله بگیریم که نزدیک بودن بهمون ولی خب تحمل پایین تر بودن رو نداشتن و ندارن... اما خب، ما که همینطوری خوب میمونیم باهم و اونایی که تحمل دیدنشو ندارن بهتره چشاشونو کور کنن 😂 و تا وقتی که من هستم، کسی نمیتونه بهتر باشه 😎 همیشه بقیه نفر دوم به بعدن... 😏 حالا هی تلاش کنن و خودشونو بزنن به اینور اونور که شبیه شن 😂
نماینده بازدید : 37 شنبه 18 آذر 1396 نظرات (0)
درگیر زندگی شدیم که دیگه انگار فرصت نوشتن نیس... البته خب شایدم برا اینه که دیگه حرفارو هی به هم میگیم بعدم همش با همیم و اینا 😅 یه عالمه خاطرات خوب و قشنگ ساختیم تو این مدت... یه خیلی خوش گذشته... کارامونو خوب پیش بردیم و کلا حالمون پیش همدیگه حسابی خوبه... یه عالمه کادو به هم دادیم و... 😊 بترکه چشم حسود😁 به این تقریبا هفت ماهی که گذشت که نگاه میکنم، میبینم واقعا باید خدارو شکر کنم که همچین همسری قسمتم شد... اداها و کارای بقیه رو مخصوصا آدم میبینه و یه مقایسه میکنه اون موقع خیلی بیشتر به چشم میاد که بقیه چین و این همسر جان چی! خلاصه که واقعا خدا همیشه تو همه ی موارد با من پارتی بازی کرده 😅
نماینده بازدید : 40 دوشنبه 01 آبان 1396 نظرات (0)
به نظرم خونواده از هرچیز دیگه ای مهم تره... این روزا کلا حرف از اینده و شرایطش زیاد شده، هی خودمونم سوال اینا زیاد میپرسیم... اینکه چقد ادم مشغله ممکنه داشته باشه، چقد بیرون خونه بمونه، چقد مجبور بشه کار کنه، چقد پول دربیاره و... و اینا چقدر و چجوری باعث میشن ادم مجبور به دور بودن از اونایی که براش عزیزن و مهمن بشه... البته الان که دارم اینو مینویسم خیلی همچین حس خوبی ندارم... اتفاق خاصی نیفتاده، کلا دلم گرفته، از اینورم که به اتفاقای اطرافم فکر میکنم و کسایی که دوست میدونستمشون، حالم گرفته میشه... درسته خب اهمیتی نباید داد، ولی خب خراب شدن ذهنیت خودش خیلی ناراحت کننده اس... در حدی که خب شاید همون ادمای عزیز و مهم لازم باشن تا حال آدم بهتر بشه... خلاصه که به نظرم ادم نباید بذاره مشغولیت و کارا و وظایف باعث بشن که از خونوادش غافل بشه... چیز مهم تری که وجود نداره خب؛ اصلا همون کارا و... هم برا خونواده انجام میشن همیشه... حالا اگه بیایم و همه چیو بذاریم کنار، اونوقت ینی اولویت هامون اشتباهن... اصلا این خودش یه جور مدیریت و تواناییه که شخص بتونه کاراشو جوری تنظیم کنه که علاوه بر انجام شدن، به زندگیش و کارای دیگه اش صدمه نخوره... حالا هرچقد هم که گرفتاری پیش بیاد، بازم همیشه وقت هس... 😅 خلاصه که خانواده و همسر و... از همه چی مهم تره؛ باید بیشتر از چیزای دیگه بهشون اهمیت داد و... 😊
نماینده بازدید : 43 دوشنبه 24 مهر 1396 نظرات (0)
اومدیم بازم دانشگاه، سرمون شلوغ شد 😁 بازم یه عالمه اتفاق و ماجرا و... دیگه کم کم داره میشه یه ماه که اومدیم... کلا خیلی خوب بوده تا الان... هفته های اول که دردسرای خودشو داشتن، خوابگاه و دانشگاه تو وضعیت خیلی بدی بودن، البته هنوزم هستن! خیلی تلاش کردم، کلی رایزنی کردم و اینا‌، یه لیست نوشتم از مشکلات دانشگاه... لیسته رفت دست استاندار، امام جمعه، فرماندار، رییس دانشگاه ارومیه و... چیزایی که نوشته بودم، به فکر کسی نمیرسیدن اصلا... رییس دانشگاه هم عوض شد همون هفته، فعلا منتظریم ببینیم این جدیده چه گلی به سرمون میزنه... درکل من چشمم اب نمیخوره... بعد اینکه اتفاقای ناخوشایند هم یکم افتادن... البته نه بین ما دوتا، برا ما دو تا از طرف بقیه! خب لطف دارن دیگه، همیشه شامل حالمون شده این لطفشون! به هرحال منم همیشه به همسر جان میگم که بذار بترکن بقیه، از حسودی و... هیچ وقت نمیرسن بهمون 😁 بعد اینکه شورای دانشجویی نظام پرستاری تشکیل شد تو خوی، منم کردن رییسش 😅 خوب شده حالا، یه تشکل نسبتا درست حسابی دستمون اومده حالا 😁 ایشالا به امید خدا میترکونیم... بعد تولد همسر جان هم همین چن روز پیش گرفتیم... من واسش کیف خریدم و دو تا میشه گف کاردستی درست کردم 😂 ولی انصافا خیلی خوب بودن... خوشش هم اومد خیلی 😁😍 بعد، به صورت جمعی براش گوشی گرفتیم... البته یه چیزی گرفتیم که چشم بقیه هم دراد 😁😁😁 تولدش بهش موز هم کادو دادیم 😂 زهرا هم براش یه گربه با نمد درست کرد... فک کنم فقط مونده بود ابگوشت ببریم بدیم بهش 😂 بعد یه بارم تو خونه ی خودشون براش تولد گرفتیم... البته این دفه من چیزی نخریدم خب 😂 واسه اون کاردستیا دو هفته فک کرده بودم... بعد یه سری برنامه ی دیگه ام تو ذهنم داشتم که خب بخاطر مشکلات زمانی و برنامه ریزی و هماهنگی، نشدن 😬 ایشالا بعدا 😅 بعد این که کاراموزی خیلی بهمون خوش گذشته فعلا 😂 دیر میریم... زود میایم... کم میریم... نمیریم... 😅 حالا یه المپیاد قراره برگزار کنیم، کارای اونو هماهنگ میکنیم... چون تازه تشکیل شدیم، یکم اولاش گرفتاری داشتیم... کم کم داریم سرعت میدیم به کارا و راحت میریم جلو... اها، الان موند مانتو بگیرم برای خانومی 😅😘 ببینم چی میشه... راستی بالاخره دخترارو بردم پیتزام بهشون دادم... خوب بود درکل، امیدوارم اونام از این کارا بکنن همش مارو ببرن بهمون بدن... پیتزا، دنر، غذا... 😂
نماینده بازدید : 39 جمعه 03 شهریور 1396 نظرات (0)
فک کنم دیگه یه ماه بیشتر شده که ننوشتم! کلی اتفاقای خوب افتادن... حدود یه ماه پیش که یه مدت زیاد بود همو ندیده بودیم، رفتم خوی... ولی بهش نگفته بودم 😁 کشوندمش به یه بهونه ای ترمینال که غافلگیرش کنم... تا موقعی هم که بیاد رفتم یه گل واسش خریدم 😅 البته خیلی فک کردم که چگونه بیارمش اونجا... ولی بهونه ی درست حسابی به ذهنم نرسید یه چیزی جور کردم همینطوری گفتم بالاخره اوردمش ترمینال 😂 مهم نتیجه بود که موفقیت امیز بود و کلی تعجب زده انگیز شد 😅 اومدیم ارومیه کلی گشتیم... خوردیم... چرخیدیم... فیلم دیدیم کلی... رفتیم دره ی قاسملو حتی که خیلی خوشش اومد 😁 ماهگرد سوممون واسه هم کادو خریدیم 😅 کلا خوش گذشته خیلی... 😊 حالا عروسی دعوتیم پس فردا... دارم میرم خوی که بیارمش ارومیه اماده شیم برای حضور 😂 یه مدت که نمینویسه ادم، نوشتن یادش میره 😅 جزئیات رو هم که فعلا نمیشه شرح داد... دانشگاه شروع شه از ماجراهای جدید پرده برداری شه ببینیم دیگه چه خبره تو این زندگی... 😅
نماینده بازدید : 68 شنبه 31 تیر 1396 نظرات (1)
الان چن روزی میشه که همو ندیدیم... بعد اینکه از مسافرت برگشتیم، حالا جدا از اتفاقایی که افتادن و مفصلن، این سری که بردم خانومی رو خوی، به خواست خودش قرار شد دیرتر برم دنبالش... البته من که نفهمیدم چرا اینطور خواست، ولی خب قبول کردم... هرچن برا من خیلی سخته که دور باشم ازش، ولی باید تحمل کنم... انصافا سخته ها، ادم بعد کلی سختی و یه عالمه دردسر عشقشو به دست بیاره و بازم مجبور باشه ازش دور باشه... حالا من دارم به شروع ترم جدید فک میکنم که اوضاع بدترم میشه! دیگه مث تابستون دستم باز نیس هی برم پیشش و بیایم خونه ی ما... کل هفته رو دانشگاه و بیمارستانیم اونوقت... البته خب اون موقعم جذابیتای خاص خودشو داره... حالا ببینیم چجوری میشه و چی کار میکنیم! 😁 مگه من میذارم بد بگذره بهمون 😅 خلاصه که الان از هم دوریم... بعد ازدواجمون این طولانی ترین بازه ی دوریمونه فعلا... اصلا وقتی نیس حوصلم همش سر میره، حس انجام خیلی کارارو ندارم... فقط میخوام بگذره و بشه موقعی که میتونم ببینمش! هرچن نمیدونم کی اون موقع میشه! 😂 یه جور انرژی خاص هس که فقط وقتی ادم پیش اونی که دوسش داره هس، فعال میشه! این الان درصدش کم شده واسم 😅 نیاز دارم به اونی که دوسش دارم که پیشم باشه... مخصوصا در روایات اومده که بغل و اینا خیلی موثرن و شارژ سریع حساب میشن 😅 تو این مدت چن روزی، هی فک میکردم به اینکه چی کار کنم براش... چی براش اماده میشه کرد... کجاها میشه ببرمش و اینا... به نتیجه ی خاصی نرسیدم، منهای یه مورد، که البته خب گف دوس نداره... 😬 حدس زدم اون موقع که چی از ذهنش گذشت و خب خودم خیلی ناراحت شدم و خیلی حالم گرفته شد... ولی خب، چیزی نگفتم به خانومی... به هرحال، باید فک کنم ببینم چی کار میکنم... به هرحال... امروز با دوستم رفتیم ماجراجویی دنبال خونه ی اون دختره که میخوادش... تا حالا ندیده بود خونشونو... رفتیم طرف خونه ی اونا و تازه فهمیدم که این فقط در همین حد یه اسم خیابون میدونه ادرس خونه رو! خلاصه با هر سختی ای بود بالاخره خونه رو پیدا کردیم و یه بررسی کلی انجام دادیم... هی تو ذهنم بود که چقد نیاز دارم با همسر جان حرف بزنم... اخرش که دوستمو بردم و نزدیک خونشون پیاده اش کردم و درجا زنگ زدم به عزیز دلم 😍😅 معلوم بود زیاد حال و حوصله نداش... شایدم من اینطوری احساس کردم! البته از اونجایی که دخترا از کاه کوه میسازن و از هیچ و پوچ یه ماجرای خیلی عظیم و پیچیده، این احتمال هم میدادم که شاید پیش خودش از فیلم دیشب چی ساخته باشه تو ذهنش... اما سعی کردم اهمیتی ندم و مث همیشه باشم 😅 با این چیزا من بیشتر ناراحت میشم... حالا ایشالا که اشتباه میکردم 😅 حرف زدیم یکم صدای دلبر جان رو شنیدم حالم جا اومد... البته صدای بی ذوقش رو 😂 شاید کوه کنده بود خسته بود عزیز دلم 😂 بعععد... خیلی دوس داشتم که کنارم میبود... دستشو میگرفتم و... 😍 این کلاس زبان روزای فرد خیلی وقتمو میگیره... خسته ام میشم... حدودا سه ساعت طول میکشه... فردا باید برم کلاس... امیدوارم زودتر کارم بگیره و اقلا یه حقوق خوب داشته باشه... پ.ن: دل فدای او شد و جان نیز هم...
نماینده بازدید : 46 دوشنبه 19 تیر 1396 نظرات (1)
بالاخره یکم وقت شد وسط این ماجراهای زیادو عجیب بنویسم اینجا... خلاصه که ما رفتیم شمال و فکو فامیلو دیدیم و فرداش پاشدیم به اتفاق داییم رفتیم سمت مشهد... خیلی گرم بود انصافا... ینی انقد گرم بود که چشام میسوختن! زیارت کردیم و گشتیم و خرید کردیم و... سوغاتی خریدن خیلی سخت بود! نه سایز کسیو میدونستیم... نه من میدونستم کی چی دوس داره و سلیقه ها چجورین... حالا هرجوری بود خریدیم.... البته فقط یه مورد رو کوچیک خریدیم واسه داداشش... قدش از چیزی که فکر میکردیم خیلی بلند تر بود! حالا موقع خریدن من میگفتم بزرگ میشه 😂 تو مشهد هم چیزای جالب انگیز کم نبودن... روغن خر و گم شدن خواهرم و باغ وحش و جا موندن وسیله هامون و... اماااا... از همه ی چیزا بهتر و قشنگ تر، همسر جان بود که کنارم بود... با هم میرفتیم زیارت و میگشتیم و... کلا حسی بود بسی زیبا! 😊😅 مسیر رفتنمون سمت مشهد قشنگ بود... جاده کیاسر رو شب اومدیم و حیف شد سرسبزی و جنگلارو نشد ببینیم... یه صحنه هم ماشین جلویی با سرعت ۱۲۰ سر پیچ نتونس کنترل کنه و چرخید دو سه دور بعد پرت شد بیرون جاده... نزدیک بود یه تصادف حسابی بشه... ولی خداروشکر چیزی نشد... سریع وایسادیم پیاده شدیم ببینیم چیزیشون نشده باشه که نشده بود... فقط مث چی ترسیده بود راننده اش که خانوم بود 😬 تو راه از میامی هم رد شدیم 😂 موقع برگشتن از سمت سمنان برگشتیم و وسطای راه از داییم اینا جدا شدیم، اونا رفتن سمت ساری، ما اومدیم سمت تهران... مسافت مدیدی رو من روندم 😂😂 خیلیم خوب رانندگی میکردم، همه از فرط آرامش و راحتی خوابیده بودن اصلا انگار تو هواپیما بودن انقد نرم و روون میرفتم 😂 شبو میخواستیم بخوابیم... قرار شد بعد کرج بریم تو یکی از شهرا... رفتیم! ولی هر شهری رفتیم شبیه شهر نبود 😂 همه صنعتی بودن انگار... مسئولینش انتظار مهمون نداشتن اصلا 😂 خلاصه که گاز دادم رفتیم قزوین اخرش تو یه مدرسه به اسم لوازم خانگی پارس خوابیدیم!!! ینی هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم مدرسه ای به این اسم وجود داره اصلا! شب خوابیدیم و صبح زود ساعت ۱۲ راه افتادیم 😂 این مسافرته همچین نچسبید... درسته خوب بود، ولی خیلی بهترم میتونس بشه... ولی خب یه سری اتفاقا باعث شدن وقتمون خیلی کم بشه و نتونیم اون جوری که میتونستیم ازاد باشیم... ایشالا دفه ی بعدی حوادث غیر مترقبه نمیفتن، بیشتر میگردیم و خوش میگذرونیم 😊 خانومی رو پس فردای رسیدنمون بردم خونشون... فرداش که میخواستم برگردم ساعت هفت رفتم ترمینال، ولی دیدم که اتوبوس نیس دیگه 😐 مجبور شدم با ماشین برگردم... لامصبا میخواستن کرایه رو بهم بندازن... خداروشکر موفق نشدن 😂 تو راه راننده میگف دو تا نعمت وجود داره که اگه کل دنیارو هم ادم داشته باشه ولی یکی از اونا رو نداشته باشه ینی هیچی نداره، امنیت و سلامتی... شب ساعت نه و نیم اینا بود رسیدم ارومیه و رفتم سمت خونه... هوا خوب بود، حس پیاده روی هم بود... منتها مسیر خیلی دور بود و دیر وقت بود 😅 حالا شده یه روز که از خانومیم دورم... ادم دلش تنگ میشه 😅 ولی خب مجبوریم تحمل کنیم و صبر کنیم... صبر کردن چیز بسیار خوبی میباشد 😅 دو سه روز دیگه میرم پیشش دوباره 😍 امروز دوستمو هم بعد مدت ها دیدم... ماجراهای عجیب و پیچیده ای داره اونم... داریم فکر میکنیم که چی کار باید بکنه بهتره... تصمیم گیری واسه اون سخت و مهمه... باید هر کمکی میتونم بکنم بهش.. ایشالا به لطف خدا بهترین اتفاقا واسش میفته... ینی از معدود ادماییه که انرژی منفی به هیچ وجهی نداره... 😊
نماینده بازدید : 57 جمعه 09 تیر 1396 نظرات (0)
این چن روزی خیلی پر ماجرا میگذره بازم... با خانومی اومدیم ارومیه تا چن روز بعدش بریم شمال و بعدش مشهد... البته قرار شد که قبل رفتن من برم یه اموزشگاهی تست تدریس زبان بدم... اصلا آماده نبودم... ینی قرار نبود تست بدم 😬 اولش گفته بودن فقط توضیح درمورد روش تدریس ایناس... منتها بعدش گفتن باید یه دمو برم براشون... که خب خوب نبود همچین 😐 قرار شد فرداش برم و ببینم تست دادن چن نفر دیگه رو... منتهااا خب بازم قرار نبود من دمو برم که گفتن باید برم 😅 دیگه یکم خودمو تو اون مدت اماده کردم... یه چیزایی گفتم 😬 البته فک کنم بازم خوب نبود... تدریس خیلی سخته... نمیشه زیاد حرف زد چون متوجه نمیشن شاگردا که چی میگی... خلاصه تموم شد فعلا تا ببینیم نتیجه چی میشه... خلاصه مسافرتی که قرار بود صبح زود راه بیفتیم، ساعت شروعش شد هفت غروب 😂 البته اینا همه قسمتی از ماجرا بود... دو روز قبل حرکت من حالم بد شده بود... شکمم درد میکرد خیلی 😬 هرجوری بود خوب شدم بالاخره... توی راه، مامانم حالش بد شد! میگف به سینه اش فشار میاد و تنگی نفس داره... اومدیم زنجان بیمارستان... ازمایش گرفتن و نوار قلب و اینا... چیز خاصی نبود... دکتر گفته بود بستری شه پنج ساعت اینا... یکم خوابید ولی دیدیم نمیشه بمونیم... ما خودمونم خیلی خسته بودیم و باید میخوابیدیم تا فردا بتونیم رانندگی کنیم بریم... با رضایت شخصی مرخصش کردیم و رفتیم خوابیدیم... حالش بهتر بود... ولی صبح که پا شدیم مامانم حالت تهوع داشت و حالش بد بود بازم... خلاصه جمع کردیم بازم اومدیم بیمارستان... الان ساعت یکونیمه و ما هنوز تو زنجانیم... مسافرت عجیبی شد این دفه... از شانس خانومی منه 😂 حالا الان چن دیقه پیش با پرستارشون حرفم شد... دختره ی گستاخ 😂 پ.ن: یه مشکلی که بهش برخوردم اینه که من میخواستم شب واسش گل بخرم... ولی هیچ جایی باز نبود! باید رسیدگی کنن 😅 پ.ن: خیلی خوش میگذره کلا با هم... خیلی دوست ترش میدارم 😊😍
نماینده بازدید : 41 شنبه 27 خرداد 1396 نظرات (0)
خیلی وقته چیزی ننوشتم... یه عالمه اتفاقای خوب و قشنگ افتادن برامون و خداروشکر انقد سرم گرم دوس داشتنشه که وقت نمیشد بنویسم 😅 فرجه هارو که موندم اینجا و نرفتم خونه... فرصت خوبی شد تا تنها فکر کنم، راحت باشم، یکمی درس بخونم و مهم تر از همه خانومیمو ببینم 😍 کلی ابن مدت گشتیم، خریدیم و خوردیم و خوش گذشت بهمون... افطاری چن دفه رفتیم بیرون... چن دفه هم رفتم خونشون... خیلی خوش میگذره باهاش بهم 😊 خیلی دوسش دارم... امتحانامونم از این ور خوب پیش میرن و فعلا که خداروشکر نمره های نسبتا خوبی میگیریم 😊 دیگه اومده و انگیزه آورده با خودش یه عالمه... بخاطرش کلی انرژی دارم همیشه 😊 تازه یه چن دفه ام که خیلیییی خسته بودم و دیگه کم اورده بودم، رفتم پیشش، حسابی خوب شدم 😍 باز روحیه گرفتم واسه امتحان بعدی 😊 امیدوارم منم بتونم همچین تاثیری روش داشته باشم... کلا اتفاقای جالبی افتادن این مدت... موضع گیری هامون خوب بودن 😅 کارامون خیلی هماهنگ تر شدن و با هم خیلی راحت تریم و خیلی بهتر و بیشتر همو میشناسیم و درک میکنیم... داریم قشنگ همدیگه رو یاد میگیریم 😊 خداروشکر... دیگه یه ماه از عقدمون میگذره... واسه ماهگردمون، تو این فکر بودم چی کار کنم... یه خودکار واسش گرفتم از این کادوییاااا... دادم به همسرجان قبل امتحان 😅 کلی ذوق کرد و دل منو برررررد... حالا همسرجان هم کلی منو غافلگیر کرد شب... واسم یه کادو گرفت به همراه یه شعر خیلی قشنگ با دست خط ناز خودش 😍 اصلا این همسر بی نظیره... من هرچی هردفه میگم درموردش کمه... فقط خودم میتونم درک کنم که با چه حجمی از خوشبختی مواجه ام الان 😅😊 میگن دوران نامزدی خیلی شیرینه و بهترین دوران عمر ادمه... راس میگن واقعا... پر خوشحالی و کارای دونفره و کافی شاپ و ‌شام و با هم بودن و کادو و غافلگیری و... اس 😍 حالا من یه چیزی تو ذهنم دارم که چرا تا همیشه اینجوری نباشه و همه ی زندگی مشترکمون مث دوران نامزدیمون شیرین و خووووب باشه 😊😍 تازه حالا ما دوتایی کارایی میکنیم که بقیه نمیتونن... واقعا مث رویاس... شدیم شبیه این عاشقای داستانا... زندگیمون شده مثل یه خواب ولی واقعی 😊 و ما دوتا شخصیتای اول این داستان فوق العاده ایم 😊 که به هم قول دادیم همیشه با هم باشیم... برای هم باشیم... 😍😊 به امید خدا ایشالا جوری که باید باشیم میشیم تا همیشه 😊 هی هر روز که میگذره بهش وابسته تر میشم و بیشتر دوسش میدارم... این قشنگ ترین مدل عاشق شده 😍 هرروز بیشتر... خاص تر... فوق العاده تر 😊 همه ی این خوشبختیا و اتفاقای خوب هم بخاطر اومدن یه فرشته تو زندگیمه... ❤️ منم همه ی سعیمو میکنم تا ازش خوب مراقبت کنم 😊 پ.ن: امتحانا خیلی سرمو شلوغ کردن... اگه تموم شن شاید خیلی بیشتر وقت داشته باشم تا بنویسم... الان که شبو روز ندارم 😅 خدا کنه این ترم معدل جفتمون خوب بشه 😊
نماینده بازدید : 46 پنجشنبه 11 خرداد 1396 نظرات (0)
این روزا خیلی خوش میگذره... البته همراه خوشیای زیادی که مدیون خانومی نازم هستم، یه سری اتفاقای دیگه هم میفتن همش که باعث میشن لحظه هایی به کاممون تلخ بشن... اما چیزی که مهمه اینه که ما همدیگه رو داریم و همیشه با همیم و این ینی هیچی جلومونو نمیگیره... تا وقتی با همیم فوق العاده ایم و بی نظیر 😊 حالا هرچی که میخواد بشه... دیروز اتفاقا روز خیلی خیلی خوبی بود... با هم رفتیم بیرون گشتیم... رفتیم پارک... شاید بشه گفت یکی از قشنگ ترین و لذت بخش ترین و اروم ترین حالتا وقتیه که با چشمای قشنگش ادمو نگاه میکنه و با دستاش همزمان ناز میکنه ادمو... 😍 اون موقع میرم رو ابرا... فقط وقتایی که دیگه قراره از هم جدا شیم و بره خونشون برامون سخته... به امید خدا دیگه کمتر از یه ماه مونده و اینم تموم میشه بعدش کلی وقت میذاریم واسه هم... اصلا من شب و روز میچسبم بهش 😅😍😊 خداروشکر بخاطر این همه خوشبختی و شیرینی که با یه همچین همسر بی نظیری اورد تو زندگیم 😊 جواب همه ی اون دعاها و ارزوها و چیزایی که یکمیشونو اینجا مینوشتم بهم داد 😊 کلا از وقتی اومده زندگیم با برکت شده... من هرچی بگم درموردش کمه... نمونه ی کامل یه همسر فوق العاده که واقعا عاشقه و لیاقت اینو داره که ادم واسش هرکاری بکنه... من خودم دربست نوکر خانومم هم هستم 😊 خیلی دوسش دارم... ❤️ بعد اینکه یه چیزایی رو متوجه شدیم این مدت بخصوص... به نظرم خواست خدا بودن و یه جورایی هم لطف خدا... شاید خدا میخواس ما ببینیم ادمای دورو برمون چجورین... کی ان... بازم خداروشکر که متوجه شدیم و خداروشکر که کمکمون میکنه همش تا واکنش مناسب و درستی نسبت به همچین اتفاقایی داشته باشیم و اشتباه نکنیم 😊 فهمیدیم که خب دوستای در ظاهر صمیمیمون همچین اون قدری که ما براشون دوست بودیم و حاضر بودیم باشیم، باهامون صاف نبودن و پاش که میفته از هیچ مدل نامردی ای دریغ نمیکنن 😬 سخت بود خب... و هست البته! ولی اهمیتی نداره شاید... میگم دیگه، حتما کار خدا بوده که متوجه بشیم 😊 ایشالا هردومونو خدا از شر هرکی که چشم دیدن ما دو تا با همو نداره و انقد پسته که از خوشحالی ما ناراحت میشه حفظ کنه همیشه 😊 ما بازم به روند قبلیمون مثل همیشه ادامه میدیم... البته بهتر و قوی تر و محکم تر... کاری میکنیم تا همه ببینن که ما چقد همو دوس داریم و با هم چه کارایی میتونیم بکنیم 😊 کسی نمیتونه حتی شبیهمون باشه... تا وقتی ما هستیم، رتبه ی یک مال خودمونه 😊
نماینده بازدید : 37 دوشنبه 08 خرداد 1396 نظرات (0)
علاقه و عشق خیلی حس قشنگ و قوی ایه واقعا... متفاوته با تمام احساسات دیگه! وقتی واقعا بین زن و شوهر عشق و علاقه وجود داره، دیگه اون بچه بازیا و توقعات کم و اون حسای از روی نا امنی وجود ندارن... از ته دلم احساس میکنم که ما دو تا یکی هستیم... احساس میکنم هر اتفاقی هم بیفته، هیشکی و هیچی نمیتونه مارو از هم بگیره... این خیلی خوبه! ینی عالیه... ته دل ادم همیشه احساس امنیت هس اینطوری... این دوس دختر و پسرارو که میبینم حالا‌، قشنگ میتونم تفاوت رابطه ی خودم و همسری 😍 رو با اونا ببینم... ینی خیلی فرق هس اصلا! انقد به هم بی اعتمادن و انقدر دنبال چیزای پوچ و بیخودین که کوچیک ترین چیزارو با هم مطرح میکنن تا مبادا شک و تردید و اینا درست کنن واسه هم! میترسن همو از دست بدن، برای همین مجبورن همش از هم هر لحظه خبر داشته با‌شن... این چیزا ینی محدودیت کامل... همه ی اینا باعث میشن که طرف دیگه خودش نباشه! میشه یه ادم دیگه... با قبلا فرق میکنه، هیچ وقت برای کارای خودش وقت نداره و دست و پاش بسته اس و... ولی خب رابطه ی درست و واقعی اینجوری نیس... باعث نمیشه دو طرف عوض شن، در عین وجود عشق و علاقه، در عین وجود احساسات شدید قلبی، دیگه دو تا عاشق واقعی لازم نمیدونن که طرف مقابلشونو محدود کنن، سوال پیچ کنن، وقتشو بگیرن و... اونم فقط بخاطر دونستن مسائلی که دونستنشون اهمیتی ندارن و فقط یه امید موقتی درست میکنن برای رابطه ای که چیز دیگه ای واسه دلگرمی نداره! دو تا عاشق واقعی، چیزای خییییلی بیشتری برای خوشحالی و دلگرمی و احساس امنیت کردن دارن... اونا میدونن که تو دنیا همدیگه رو دارن... میدونن همیشه با همن، چه روزای سخت، چه روزای خوب... دوس دارن کنار هم پیر بشن، نتیجه ی عشقشون و بچه ها و نوه هاشونو ببینن... باعث افتخار هم بشن... حتی اگه مدت ها همو نبینن، هیچی از علاقه و محبت بینشون کم نمیشه! چون پیوند بینشون چیزی فراتر از حد تصوره... چیزی که تو کلمات نمیشه اوردش... و مهم تر از همه ی اینا، دو تا عاشق واقعی و ایده ال کسایی هستن که کار حرام و اشتباهی نکردن و خدا بهشون با دید رحمت و محبت نگاه میکنه... چون عین دستور خدارو اجرا کردن و چیزی بالاتر از این نیس... این ینی خوشبختی به معنای واقعی... نقطه ی مقابل روابط از نوع دیگه 😊 حالا ما هرچقد که همو دوس داشته باشیم، نه اشتباهه، نه چیزی رو از دست میدیم... در عوض، هر روز و هر لحظه عشقمون قوی تر میشه، همش برکت زندگیمون بیشتر میشه... اینه که تو همچین عشقی، هی در تلاشیم که چجوری طرف مقابلمونو خوشحال تر کنیم... چجوری بهش بیشتر و بیشتر عشق بورزیم... 😍 پ.ن: یه فرق دیگه ای که هس و الان به ذهنم رسید اینه که عاشقای واقعی، اشتباها و نواقص طرف مقابلشونو میبینن و با هم سعی میکنن همه چی رو بهتر کنن، همه چیو با هم درست میکنن و همیشه در عین حال پشت همن، اما عوضش اون یکیا اینطوری نیستن، کلا دوس ندارن اشتباهای همو ببینن... چون تو ذهنشون طرف مقابلو بی نقص فرض میکنن و این باعث میشه بحثشون میشه، بعدا دلسرد میشن وقتی چشمشون یکمی باز میشه و... پ.ن: خلاصه که ما خیلی شاخیم اصلا 😅😊 اصلا عجییییب همو دوس داریم... ❤️ عجب چیزی هستیم ما اصلا 😍
نماینده بازدید : 43 سه شنبه 26 اردیبهشت 1396 نظرات (1)
از اون دفه ی اخر که نوشتم خیلی میگذره! البته همش دو سه هفته اس... ولی انققققدرررر جذاب و هیجان انگیز و عجیب غریب و جالب انگیز ناک بود که اصلا وقت نکردم حتی بنویسم! البته اینکه الان دارم مینویسم به این معنی نیس که هیجانا تموم شدن! الان اتفاقا یکی از بهترین روزا و خاص ترین روزارو پشت سر گذاشتیم 😅 زندگی خیلی خوبه... 😊 بعد الان باید کلی فک کنم که چه اتفاقایی افتادن! که البته فک کنم همش یادم نیاد 😅 این مدت خلاصه اش میشه کلی خوشی و خنده، بعدش دلتنگی چند ساعته و بعدش بازم خوشی و خنده و... 😅😊 تو مدت بین خواستگاری و عقدمون که حدود دو هفته بود، کلی اتفاقای خوب افتادن... رفتیم کلی چیزای خوشمزه با هم خوردیم... پیتزای خیلی خیلی خوشمزه ای رو خوردیم 😊😋 منی که دهن زده ی هیشکی رو لب نمیزدم، دیگه درمورد ایشون که خاص و فوق العاده ان موردی ندارم 😅 بعد تو دانشگاه روزای اولی که تو حیاط قدم میزدیم با هم، همه میخندیدن مارو میدیدن (البته هنوزم میخندن 😅)... حتی مسئول حراست نمیدونس ما نامزدیم، فک میکرد چه خبر شده و اینا 😂 استادا چپ چپ نگا میکردن هی لبخند میزدن 😂 بعضیا تیکه مینداختن... کلی کنجکاوی و شوخی هم کردن خیلیا باهامون... مخصوصا با همسر جان 😅 بعد... دیگه هی صمیمیت و راحتی بینمون بیشتر شد... هی پررو تر شدیم 😂 هی با هم راحت تر... البته هنوزم داریم پیش میریم 😅 بعد دیگه کادو خریدن و گل خریدن و اینام به جای خودشون... مثل اون گلی که تو حیاط دانشگاه یهو از تو لباسم در اوردم دادم بهش 😅 تو این مدت فهمیدم که میشه که دو نفر خیلی همو دوس داشته باشن 😊 ینی فک نمیکردم کسی اندازه ی من بتونه عاشق باشه... که دیدم ایشون کم نمیاره 😅 فداش باید بشم اصلا 😍 همینه دیگه میگم براش بمیرمم کمه 😊 بعد خلاصه بعد کلی هیجان و پل عابر پیاده و یه عالمه خاطره ی خووووب... قرار شد بریم ارومیه خرید کنیم... دو روز طول کشید و همه چی خریدیم تقریبا... خیلی هم گشتیمو کلی خوش گذشت... کلی هم خسته شدیم البته 😅 میشه گفت خوشگل ترین چیزارو خریدیم 😊 کیف ولی پیدا نکردیم که بعدا از خوی خریدیم 😊 حالا جزئیاتو زیاد نمینویسم... 😅 بعد دیگه یواش یواش نزدیک نیمه ی شعبان شدیم... هیجانمونم بیشتر میشد همش... حالا جالبش این بود که علاوه بر اینکه روز عقدمون نیمه ی شعبان بود، روز جهانی پرستارم بود 😁😊 خیلی با کلاس و خاص اصلا 😅 همه چیمون همینطوری خاص و جالب شد 😊 بعد دیگه با هم رفتیم ارومیه... رفتیم آرایشگاه... همسر جان قیافه اش کلی عوض شد و خوشگل ترررر شد 😍 منم از شانس، دوشنبه رفته بودم تو خوی آرایشگاه، منتها موهامو خراب کرده بود به طرز وحشتناکی 😂 مهمونامونم اومدن از شمال... خلاصه که اون پنج شنبه خیلی انرژی مصرف کردم 😅 صبحش که از خوی اومدیم ارومیه... بعد ارایشگاه و اینا... بعدش برا درست کردن یه اینه ی مخصوص و خوشگل 😁 کلی گشتم و طرح و ایده و اینا... ولی بالاخره موفق شدم 😁 کلی از چن روز قبلش دنبال درست کردنش بودم ولی نمیتونستم... گرون میگفتن 😅 اما خب اخرش یه راه نسبتا خوب پیدا کردم 😊 خداروشکر خانومی هم پسندید انگار 😅 بعد دیگه... عقد کردیم 😅 حلقه انداختیم تو دستای هم... عکس گرفتیم... تو شهر چرخیدیم... مامور پارکینگ البته سعی داشت ازمون گرون بگیره 😂 منتها من بهش نشون دادم که منن یوخ 😂 خلاصه اون روز رفتیم خونه ی ما... بعدش پدرو مادر همسرجان کوچ کردن خوی و ما موندیم و شنبه هم نرفتیم دانشگاه 😁 با هم گشتیم... خوش گذروندیم... کیف کردیم کلی... 😊😍 بععععد دیگه یک شنبه اومدیم و از همسر جان رونمایی شد تو دانشگاه 😂 حالا دیگه ملت همه ذوق مرگ 😅 همه کلی خوشحال... عده ی کثیری هم حسوووود 😁😏 بترکه چشمشون 😂 بعععد دیگه اینکه همه چی رنگی رنگی و خاااص... دنبال هم رفتن... منتظر هم موندن... بخاطر هم تلاش کردن... بخاطر اون یکی از خودمون گذشتن... ترجیح دادن اون یکی به خودمون... بارون و خیس شدن و با هم بودن به هر قیمتی و خسته شدن با هم و تحمل و صبر و... احساس خاص بودن کردن... احساس خوشبختی... و هزاااار جور چیزای دیگه...😍😍😍 اینا چیزایین که تجربه کردیم... و هرروز داریم بازم با شدت بیشتر از روزای قبل تجربه میکنیم... 😊 همینجوری هرروز خاص تر میشه... هی همه چی خیلی جالب و متفاوت و خاصه واسمون! امروزم که دیگه اصلا اخر خاص بودن بود 😅 دیروز بعد از ظهر و امروز صبح زود رفتیم یه سالنی رو تزیین کنیم و اماده کنیم و اینا... واسه مراسم هفته ی جوان که موضوعشم اتفاقا ازدواج سالم بود 😊 حالا جدا از اینکه خیلی خوش گذشت بهمون... خیلی خوب بود و از صب تا غروب با هم بودیم... با کمک هم کار میکردیم و کلی با هم همکاری کردیم و اینا... مراسمم یه جوری بود که شوخی شوخی انگار واسه ما بود 😅 ینی واقعا مراسم جشن عقد ما شد یه جورایی... صدامون کردن بعنوان زوج دانشجو... پیش اوووون همه ادم... بعد کیکی که بودو دو نفری بریدیم 😁😊😍 بهمون جایزه دادن... کلی واسمون دعا و ارزوهای خوب کردن و گفتن ایشالا خوشبخت میشیم و اینا... 😊 اصلا خیلی خوب بود... به خودمون افتخار کردم 😁 کیک خوردیم... خنیدیدیم کلی... به هم کردیم یه عالمه... (البته من بیشتر بهش افتخار کردم😊😁)... بعععد دیگه اینکه حالا پس فردام شام دعوتیم... اولین مهمونی دو نفرمونه... 😅 این اولینا خیلی جالب و خوبن 😅 اولین سواری دو نفری... اولین گردش دو نفری... اولین پیام... کلا همه چییی 😍😅 همه ی زندگی کنار همه ی زندگیم خیلی خیلی خیلی شیرین و خوبه... ازت ممنونم بهترین و خاص ترین همسر دنیا 😍😊 بخاطر همه چی... 😊 حالا ازمایش خون اینارو یادم رف البته... مطمئنا چیزای دیگه ام بودن که یادم نمیان الان... شاید یکم دیگه یادم بیان... اما به هرحال، خیلی خوبه همه چی... فقط پول کمه، خدا رحم کنه 😂 بازم به امید خدا پیش میریم... با هم... تا همیشه... 😊 توکل به خدا... زندگی ای میسازیم که لنگه نداره 😁
نماینده بازدید : 42 پنجشنبه 07 اردیبهشت 1396 نظرات (0)
همه چی خیلی شیرین و قشنگ داره پیش میره! چون داره خوش میگذره، گذشت زمانم کمتر حس میشه و دو روز از اون اتفاق قشنگ میگذره حالا! جوری میگذره که غیر قابل باوره! اصلا انگار من نبودم که اونجا پیشش نشسته بودم و برامون صیغه داشت خونده میشد و ما بله گفتیم... همه اش مث یه رویای شیرینه! همینه که قبلا عکس گذاشته بودم: dreams do come true... واقعا هم همینه... داریم میبینیم به عینه که رویاهامون میتونن تبدیل به واقعیت بشن... شایدم واقعیت زندگیمون رویایی بشه! امیدوارم و سعی خودمو میکنم که همیشه رویایی باشه 😊 قرار گذاشتیم روز اول واسه اولین خرید دو نفریمون! البته دو جعبه شیرینی بودش فقط 😅 کمم اومد و یک شنبه بازم میخریم یه جعبه دیگه... شیرینی رو خریدیم و برا اولین بار کنار هم راه میرفتیم! قلبم هردفه که میزد، همینجوری بعدشم میلرزید تو سینه ام... انگار ویبره میزد! یکی محکم میزد، بعدش ریز ریز میلرزید 😅 لذت بخش بود خیلی خیلی زیاد که کنار عشقت، اونم نه از این عشقای الکی و خیابونی، عشق واقعیت، خانوم خودت، خانومی که بهترینه، با چادری که سرش کرده بود، قدم بزنی 😊 من حالا هرچی بگم کمه... باید تجربه کرد تا فهمید! بعد رفتیم دانشگاه... تو راه یکم حرف زدیم و به واکنشی که قرار بود تا چن لحظه بعد ملت نشون بدن فک میکردیم و میخندیدیم 😅 همه تو کلاس بودن به همراه یکی از استادا... در زدم و با دو جعبه شیرینی دو نفری رفتیم تو! البته کیف منو یکی از بچه ها برده بود، همه میدونستن قرار بود بیام... اما کی فک میکرد دو تایی اینجوری بریم تو 😅 یهو یه سروصدایی شد و خیلیا لبخند زدن و نتونستن جلو خودشونو بگیرن 😊 من خودم اگه بودم از ذوق گریم میگرفت 😅 اون روز به کل دانشگاه تقریبا شیرینی دادیم... هرجا میرفتیم همه تعجب میکردن شوکه میشدن... همینجوری یه نگا میکردن... دهناشون باز میموند 😅 خیلی جالب بود برامون... از هر اتاقی میومدیم بیرون میخندیدیم 😅 وقتی کنار هم راه میرفتیم بچه ها خیلیاشون کیف میکردن 😊 نمیدونستن من داشتم کنار خانومیم پرواز میکردم، راه نمیرفتم 😅 هی میگفتن خیلیا که خیلیییی به هم میایم و از این حرفا... من باز هر سری میشنیدم همچین چیزیو، دوس داشتم داد بزنم بهش بگم بخاطر توعه هاااا... بگم که تورو میگناااا که بهترینی 😊 خلاصه خیلی خوب بود... اون روز برگشتنی هم با هم برگشتیم... تو راه بیشتر حرف زدیم... البته خب خیلی با خجالت 😅 کم کم بهتر میشیم با هم صمیمی میشیم 😊 هیچ وقت این همه خوشحال نبودم... این همه احساس ارامش نمیکردم 😊 خداروشکر بخاطر بهترین منبع ارامشی که بهم داد 😊 بعد خب مشخصه دوس داشتم بیشتر باهاش باشم، یا مثلا بگردیم، بگیم و بخندیم بیشتر، دست همو بگیریم و اینا... ولی خب نمیشد دیگه 😅 دست من بود که اصلا دوس داشتم مسیر دانشگاه تا اون ایستگاه تاکسی تا ابد ادامه پیدا میکرد هیچ وقت نمیرسیدیم 😅 خلاصه که اون روز با کلی خوشی و خنده گذشت 😊 یه عااااالمه کامنت و پست و پیام و تلفن جواب دادیم 😅 کلیییی ذوق کردم واسش، کلی دوس داشتم فداش شم، یه خیلی بهش افتخار کردم هزار باااار 😊 تو خیابون اصلا راه میرم، هی میگم خداروشکر که خانومی من اوشونن 😍
نماینده بازدید : 38 چهارشنبه 06 اردیبهشت 1396 نظرات (0)
یه سری چیزارو یادم رف تو پست قبلی بنویسم... اون موقع احساساتمو هنوز نمیتونستم کنترل کنم، الان نسبتا اروم ترم 😅 یکی اینکه الان دیگه هر رکعت نمازی که بخونیم مساوی هفتاد سال عبادت بقیه اس 😂😂😂 بعد... یه جوش رو صورتم درومده بود همین دیشب... خروس بی محل 😂 بعد... تو خوابگاه ما ملت مات و مبهوت شدن... یه شیرینی گرفتم امشب واسه خوابگاه... بععععد... خیلی خجالت میکشم 😬 ینی درحد چیییی... سعی میکنم اروم باشم، امیدوارم خودش واسه رفع این وضعیت ایده ای داشته باشه 😅 من روم نمیشه حتی خیلی نگاش کنم 😅 البته فردا سعی میکنم پررو تر باشم 😂 توکل به خدا بازم 😊 فعلا همینا یادم اومدن... باز بعدا میگم! پ.ن: بی نظیری... بهترینی... همیشه یادت باشه 😊😍
نماینده بازدید : 35 سه شنبه 05 اردیبهشت 1396 نظرات (0)
نمیدونم چی بنویسم... چجوری بنویسم... فقط خدارو شکر... یه جوری بغضش میگیره ادم اصلا... خوشحالم خیلی زیاد... اینکه شروع زندگیمون همچین روزی شد... همچین شرایطی شد... اینکه محبوب زندگیم همچین کسی شد... فقط باید خداروشکر کرد... هرچن خیلی کمه هرچقدم بگم... خوشحالم واسه مدل رفتنم... وضو گرفتم، تو خوابگاه از زیر قران رد شدم رفتم... خوشحالم خیلی خیلی خیلی زیاد، واسه داشتن دختری که همراهم شده... خوشبختی هیچ تعریف دیگه ای نمیتونه داشته باشه! خوشبختی فقط ینی داشتنش... داشتن دستاش... 😍 نماز شکری که خوندم بخاطر این لطفی که خدا بهم کرد و اوشون رو بهم رسوند، خیلی بهم چسبید... احساس میکنم سبک شدم! دلم داره پرپر میزنه... اصلا قلبم همینجور در حال ریختنه الان... دوس داشتم اون لحظه ها هیچ وقت تموم نمیشدن... با اینکه خیلی استرس داشتم ولی خیلی خوب بود... ایشالا لحظه های خییییلی خییییلی بهتر و قشنگ تریو با هم درست میکنیم، خاطره میکنیم 😊 به امید خدا فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکنیم... اما این دفه دو نفری... این دفه من برای همسر جان 😊
نماینده بازدید : 31 دوشنبه 04 اردیبهشت 1396 نظرات (0)
به نام خدا، امتحانو خراب کردم 😂 البته تستی هارو خوب زدم، ولی تشریحیارو نه... 😬 البته همچین انتظاری هم میرف خب با اون تمرکزی که من داشتم... درست حسابی نخوخده بودم 😬 این روزا خیلی خوب بودن و هستن هنوزم و خواهند بود ایشالا 😁 اصلا هوا هم خوبه این روزا... همه چی قشنگ... قشنگ ترین لبخند دنیارو وقتی ببینی، دیگه مگه میشه بد بگذره؟! 😊 اصلا عشق میکنم وقتی میبینم خوشحاله! انگار همه ی دنیا مال منه 😊 خیلی اتفاق اونجور خاصی نیفتاده البته این روزا... فقط چن دفه تا مرز ذوق مرگ و سکته رفتم... یه چن دفه ام اولش فشارم رف بالا بعدش اوووومد پایین 😅 مثلا یه دفه تو خیابون بودم... یهو دیگه احساس کردم قلبم الان میپره بیرون 😅 ایشالا که جبران کنم 😊 بعد، این هیجانا و نقشه ها خیلی خوبن 😂 هرچن خیلی وقتا عملی نمیشن نمیدونم چرا 😅 مثلا امروز میخواستم یه کاری بکنم ولی نشد 😬 ولی خب همون هیجانش جالبه 😅 خلاصه که... بالاخره گذشت... طولانی بود ولی گذشت 😅 دنیای عجیبیه... ما نمیدونیم چه اتفاقایی برامون قراره بیفته! مثل اون دونه ی زیر خاک تو تاریکی هستیم و خدا از اون تاریکی و ناامیدی، مارو رشد میده و میبره بالا... کمکمون میکنه تا بزرگ شیم... واسه منم یه فرشته فرستاد تا دوسش داشته باشم... منم که در خدمتش هستم ایشالا همیشه😊 بهترین دختریه که میشد باشه 😊 و کلی خوش به حالمه و اینا 😊 پ.ن: اه اه یه بحثی شد تو کلاس... درمورد دخترا بود 😬 سر اینکه یکیشون کنار یکی از پسرا نشسته بود 😐 معترض بودن که چرا و اینا... من گفتم که خیلی کار درستی کرد اتفاقا... منتها دیدم نمیشه توضیح داد! خو چجوری بهشون درمورد حیا و عزت و اینا میخواستم بگم؟! 😂 والا... گفتم که مونده بفهمین 😑 از سرم باز کردمشون 😅
نماینده بازدید : 33 پنجشنبه 31 فروردین 1396 نظرات (0)
امروز روز خیلی خاصی بود... خدا باعث و بانیش رو خیر بده 😂 (من خودم خیر هستم اتفاقا 😂)... حالا فقط نمیدونم چجوری باید طاقت بیارم خودمو نگه دارم! اون بحث عجول بودن همینه دیگه... ولی تحمل میکنم! 😅 بعد... جدا از این بحث، یه چیزی رو هم کشف کردم امروز... اینم فعلا نگهش میدارم تا اگه شد تو این هفته، یه فرصت مناسب پرده برداری کنم ازش... اگه نشدم به روش دوم میرسونم بهش 😂 این دفه کلا رمز الود و نامفهوم شد هرچی نوشتم! هیچ معلوم نیس چی به چیه 😅 زیاد طول نمیکشه تا رمزگشایی میشه کلا... کمتر از یه هفته! 😊 بعد، حرف خاصی ندارم فعلا! یه سری ایده های نسبتا جالب دارم که از اونا هم در اینده پرده برداری میکنم! (در راستای همون غافلگیری و هیجان و اینا 😅) خلاصه که نیومده کلی باعث خوشی شدن بانو! 😊
نماینده بازدید : 34 پنجشنبه 31 فروردین 1396 نظرات (0)
روزای خیلی قشنگی تو راهن... البته خیلی اروم میگذرن... من دیگه دارم میترکم 😂 یه سری چیزام هستن خودمو اذیت میکنن! مسخره ان هاااا... کاملا میدونم بی معنی و بیخودین بعضی حسا... ولی اذیت کننده ان! مثلا اینکه وقتی نمیدونم کجاس یه جوری میشم! اصلا حالم گرفته میشه! تو روابط اجتماعی، درسته با هم حرف زدیم که در حد نیاز باشه، چون مجبوریم... ولی نمیدونم چرا احساس میکنم اینا فقط رو کاغذه 😂 من خیلی حسودیم میشه! درسته هنوز چیزی نشده... اصلا حتی حرف نزده با کسی! یا موردی پیش نیومده... ولی بهش فک میکنم حرص میخورم 😂😂😂 دیوونه شدم فک کنم... البته اینا درست میشن... فک کنم الان چون خودم باهاش حرف نمیزنم، نمیتونم تحمل کنم کسی بیشتر از من داشته باشتش... حتی در حد حرف زدن😬 بعدا درست میشه... 😊 ولی تو کار خودم مونده بودم اصلا... ادم خودش بدونه که دلیلی نداره و اصلا بی معنی و اشتباهه فکرش... ولی با این حال بازم یه حس نسبتا بدی داشته باشه 😂 بی شوخی ولی خب سخته... احتمالا برای اونم همینطور باشه، مخصوصا که من نماینده ام... اگه نصف منم حساس باشه، دیگه وای وای... ولی من تا جایی که میشه، سعی میکنم با خودش طرف باشم، یا دیگه بنا به سفارششون، ارتباط در حد نیاز باشه... ایشالا وقتی سطح ارتباط خودمون زیاااااد شد، دیگه به این چیزا اقلا من یکی حسودی نمیکنم 😅 حالا امروز ساعت دوم تو دانشگاه، با اینکه اتفاقی نیفتاده بود، کسیم چیزی نگفته بود، نمیدونم چرا پکر بودم! فک کنم دیگه کاسه ی صبرم داره پر میشه... این فروردین لامصبم تموم نمیشه که 😂 خلاصه که دیگه زده به سرم با این اوصاف... الان فک کنم حق داره شک کنه به عقلم 😂 بعد... حالا اینا به کنار، اهمیتی ندارن، چیزای خیلی مهم تری هست که بهشون فک کنه ادم! مثل روش های جدید دوست داشتن 😅 یا برنامه ریزی و اینا... کلا دیگه هرچی دارم و بلدم و استعداد و ذوق و سلیقه و خلاقیت و فکر و حوصله و... اس رو براش اماده میکنم 😅 همه اش در اختیار اوشون باشه 😊 بععععد... یکی از لذت بخش ترین کارای دنیا تعریف و تمجید ازش، جلوی خونواده اس 😁 اصلا انگار دارم از یه قسمت خیلی مهمی درمورد خودم حرف میزنم... 😊 یا مثلا شاید به نظر بعضیا، تعریف و توصیفایی که اینجا مینویسم، مبالغه باشن، مسخره باشن و غیر واقعی و لوس! ولی خب اولا که همشون کاملا واقعی ان... اینجا هرچی حس میکنم و به فکرم میرسه رو مینویسم... نیازی به دروغ نیس 😊 و خب... شاید بیشتر خودم کیف میکنم وقتی از اوشون تعریف میشه... مپلا وقتی یکی میگه اوشون چقد خوبه، من بال درمیارم! 😅 یا مثلا یه دفه یکی از فامیلا بعد این که عکسشو دید، گفته بود که عالیه، از دستش نده... اینو که گف انگار کل دنیا رو داده باشن به من 😅 فک کنم برای لحظاتی داشتم پرواز میکردم اصلا 😊😅 یک سری مسائل جدی هم پیش رو هستن، که نیم نگاهیم به اونا دارم... زندگی که فقط همین عشق بازی اینا نیس خب 😅 نا سلامتی مثلا قراره نقش شوهر داشته باشم بعدا... باید اماده شد دیگه... خلاصه که خداروشکر با کمک خدا اوضاع خوبه... یکم دیگه صبر و تحمل، همه چی عالی هم میشه ایشالا 😊
نماینده بازدید : 30 یکشنبه 27 فروردین 1396 نظرات (0)
"گفتی دوستم داری و من به خیابان رفتم... فضای بیمارستان برای پرواز کافی نبود!" 😅 بعله... داشتم پانسمان یکیو عوض میکردم... بچه هام نبودن، البته کارم که تموم شد دیدم رفتن کلا 😬 حین پانسمان یهو دینننگ... گوشیم صدا داد! همون اول به فکرم رسیدا... منتها در اون کیفیت نه 😅 اومدم از بیمارستان بیرون، خواستم برم بخونم که چی بود و کی بود... بعد خوندنش به میزان قابل توجهی خندیدم 😅😊 هی حالا با خودم قرار میذارم که وقتی دیدمش لبخند بزنم... سلام و اینا... منتها یه مسئله ای هس... این که وقتی میبینمش اصلا متوجه خودم نمیشم! ینی در این حد که الان اصلا یادم نمیاد خندیدم، اخم کرده بودم، چجوری بودم 😂 همیشه اینجوریه ها... هرچی میریم جلوتر وضع وخیم تر میشه انگار... اولا اینجوری نبودم 😅 خلاصه که زندگی قشنگ و قشنگ تر داره میشه... بخاطر وجود دلبر جان 😊 در وصف ایشون چی از این بیشتر که ادم بخاطر داشتن، خداروشکر کنه... واسه نعمتایی که خدا بهمون میده و لطفایی که میکنه شکر میکنیمش دیگه... خب ایشون فک کنم اون ماکسیمم مقدار لطف باشه که میشد خدا به من بکنه 😊 بعد... مسئله ی خوشحال انگیز دیگه همونه که ببینی اونی هستی که به دلش میشینه... بعنوان کسی که دوسش دارم، خب دوس دارم راضی و خوشحال باشه و همه چی (از جمله خودم) به کامش... خب این اهداف رو وقتی میبینه ادم نسبتا بهشون رسیده، خیلی خوشحال میشه... یه نوع خاص از خوشبختیه اصلا... خوشبختی ینی لبخند شی بری رو لباش 😊 البته یک معذرت خواهی هم بابت اینکه شاید یکم خسته کننده و زیاد از حد و افراطی باشن اینا... ولی خب همینه که هس 😅 به قول اون شاعر که #تو رو نمیشه کم دوست داشت! 😊
نماینده بازدید : 40 یکشنبه 27 فروردین 1396 نظرات (0)
یه جورایی دیگه همینطوری با اینکه تقریبا هرروز همو میبینیم هم دلم خیلی تنگ میشه... البته خب خیلی کم میبینیم همو... شاید در حد چند دیقه هم نشه اصلا... و نهایتش شاید شرایطش باشه فقط سلام کنیم به هم! ولی همینم غنیمته 😅 اما ادم همیشه حرص و طمع داره دیگه 😂 دوس داره بیشتر ببینه... البته بیشتر که نه، همش 😁 بعد حرف بزنه هی... از در و دیوار و هوای تو پاکتای چیپس و... حتی 😂 اصلا اااارووووم دارن میگذرن این روزا... دارم سعی میکنم یکم از سلیقه اش سر در بیارم... هرچن خیلی سخته! نه حرف میزنیم، نه لباساش دیده میشن، نه میدونم چی کار میکنه و اینا... 😂 البته همینا جذاب کرده یه جورایی ماجرا رو... حالا ببینم تلاش ها به کجا میرسن 😅 تازه چن مدت اولش طبیعتا به کشف و فتح قسمت های جدید تو طرف مقابل میگذره فک کنم 😅 ولی درکل این دلتنگی و بی قراری چیز عجیبیه... درسته در اووون حد نیس که تب کنم مثلا 😅 ولی خب با وجود اینکه هنوز حرفی نزدیم با هم، جالبه... امروز البته فکرم یکم مشغول بود... تا ساعت نه اینا نرفتم خوابگاه... داشتم فک میکردم و قدم میزدم و اینا... البته خداروشکر رفع شد، اقلا از طرف خودم فهمیدم جریان چی بوده و یه سوتفاهم بوده که باعث نگرانی شده بود... از طرف طرف مقابل هم اگه لازم شه رفع میشه کرد... به مرور زمان که اشنایی بیشتر بشه این شک و تردیدا و نگرانیا همه حل میشن 😊 یه حس خیلی خوبی که ادم پیدا میکنه اینه که هرکی که دیدتش، درموردش شنیده، به ادم بگه از دستش نده 😊 از این بهتر چی دیگه میتونه باشه؟! چی بهتر از اینکه بشه مث یه نقطه ی قوت... بشه یکی که باعث ارزشمندتر شدن ادم میشه... 😊 این قند تو دل هرکسی اب میکنه و حالا من چه خوشبخت و خوش شانسم و خدا دوسم داشته 😅 که من و ایشون ایشالا قراره مال هم بشیم 😊 حتی فک کردن بهش هم تو ضربان قلب ادم تغییر ایجاد میکنه 😅 بعله... خلاصه که دلم تنگ میشه همش... 😊
نماینده بازدید : 37 چهارشنبه 23 فروردین 1396 نظرات (0)
مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
رمزش همون قبلیه 😊
نماینده بازدید : 52 یکشنبه 20 فروردین 1396 نظرات (0)
همینجوری که میگشتمو فک میکردم، با خودم گفتم واقعا عشق و علاقه ای که خاص و عجیب نباشه، نفس ادمو بند نیاره، همش تو ذهن ادم نباشه، جالب نیس 😅 یه جوری میشه که ادم هی غافلگیر میشه... هی هر بار که میره جلوتر بیشتر احساس خوشحالی میکنه... این خیلی خوبه! 😊 اممم... مثلا باید شوکه شه... نتونه حدس بزنه این دفه چجوری قراره ذوق کنه! چیزایی که منتظرشون نیستو ببینه، بشنوه، احساس کنه...😁 این خوبه... ینی عالیه 😅 برا خود من که خب در شرح وظایف اومده که مرد باید ناز بکشه 😂😂😂 هم، به میزان شگفت ناکی قشنگه 😅😊 یا مثلا... خیلی ساده ها، لازم نیس مثلا ادم تو پوست تخم مرغ گوشی موبایل قایم کنه 😂 مثلا با یه کوچولو خلاقیت میشه خوشحالی خیلی زیادی درست کرد... فقط یکم باید درمورد طرف مقابل، سلیقه و علایق و اینارو بشناسه ادم... بعدش دیگه خوب میشه هدف گیری کرد 😁😊 بععععد... حتی میشه از خسته کننده ترین و حال بهم زن ترین چیزا، یا حتی بعضی اتفاقای ناراحت کننده هم خاطره و خوشی و... درست کرد 😊 به قول خیلیا، چون اولشه اینجوریه... به گفته ی خیلیا دو سال دیگه مث بقیه میشن همه... جواب من به همه ی اون ها اینه: "😏" 😂😂😂 والا... بشینن منتظر شن که من سرد بشم! 😁 یا مثلا ذوقم تموم شه 😂 حالا درسته شاید انقد داغ نباشم سه سال دیگه، ولی منبع گرما هستن اوشون، سرد نمیشیم هیچ وقت 😊 به امید خدا، ایشالا که میتونیم یه زندگی خیلی فوق العاده داشته باشیم و با هم بسازیمش 😁
نماینده بازدید : 33 یکشنبه 20 فروردین 1396 نظرات (0)
خداروشکر بالاخره رفتیم حالا مرحله ی بعد! حالا مواجهیم با غول این مرحله! از قبل تقریبا میدونستم یه همچین اتفاقی میفته به احتمال زیاد... البته خوشبینانه بود خیلی که فک کنم مشکلی پیش نمیاد و نظرا مث هم میشن... به هرحال، فعلا نمیدونم چی میشه... ولی امیدوارم واسه همچین چیزایی الکی اذیت و ناراحتی و منتظر شدن و بهم خوردن یا عقب افتادن بقیه ی برنامه ها پیش نیاد... یکم ادم حرص میخوره 😬 البته یکم نه، خیلی 😅 یه چیز هم نیس ادم بکه خیلی مهمه واسه بحث! حالا واسه خیلیا از این اتفاقا میفته... یا اینجوری میشه... یا تو خرید الکی یا خونواده داماد یام خونواده عروس دست بالا میگیرن‌، واسه چیزایی که ارزششو ندارن حتی، یا داماده میزنه خیلی خسیس بازی درمیاره، به خانومش نمیرسه هیچ وقت، یا عروسه ولخرج میشه... بعضیام سر جهیزیه و اینا الکی بحث میکنن و هزار مدل چیز بی اهمیت دیگه! خب، این وسط ایا عروس و داماد چوب لباسین؟! 😂 معمولا هم همین دخالت خونواده ها باعث میشه اختلاف پیش میاد و حرف و حدیث درست میشه... خب یه شروع ساده تر و شیک رو فک نکنم کسی بدش بیاد تا اینکه هیچی نباشه یا بخواد خرجای خیلی زیاد و بیخودی رو دست دو طرف بذاره! جدیدا یه سری دامادا اصلا خرجشون بیشتر از عروسا میشه! حالا نمیگم عروس باید بیشتر باشه، ولی خب خیلیا مراعات نمیکنن... ادم وارد که میشه تو این جریانا، براش قابل لمس تر میشه... مثلا بعضیا سرویس میگیرن سی میلیون! درحالی که با سی میلیون میتونستن یه ماشین صفر خوب بگیرن پیاده نرن اینور اونور! والا... کلی پول تالار و دی جی و اینا میدن بعضیا... خو مجبورن ایا؟!😬 واقعا چشم و هم چشمی و رو کم کنی و... ارزششو ندارن خب 😐 ایشالا سعی میکنم از طرف خودم اینجوری نباشم 😊 اوشون هم ایشالا نیستن 😅 طبیعیه خونواده ها سعی میکنن حرف خودشونو پیش ببرن... ولی خب به نظرم یه جاهایی انگار فراموش میشه تو این جریانا که مهم، کدوم دو نفرن! معامله و زرنگ بازی و اینا که نیس خب... حالا البته فک کنم همونجوری که به من میگن، احتمالا به اوشون هم میگن... به من میگن فلان مقدار خوبه و درستش این قدره و بالا باشه خوب نیست و اینا... از اونورم احتمالا شرایط مشابهه... البته مقداری برعکس 😂 شایدم نباشه البته 😂 خب، شاید تو این مورد نظر ندم بهتر باشه! شاید من چیزی بگم ناراحتی ایجاد بشه و یا مجبور شه حرف یه طرفو ترجیح بده، خب اینجوری اذیت میشه، منم نمیتونم تحمل کنم اونوقت 😬😅😊 خودش تصمیم بگیره به نظرم بهتره... ببینه درست تر چجوریه... 😊 البته شایدم نقشی نداشته باشه 😂 این مرحله و مراحل بعدی امیدارم به بهترین شکل پیش برن... بازم توکل به خدا... 😊
نماینده بازدید : 41 جمعه 18 فروردین 1396 نظرات (0)
مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
رمزش ساعت اخرین پیامیه که فرستادم! مثلا اگه ساعت ۱ و ۳۴ دیقه بوده، اینجوری: 0134 😅😂
نماینده بازدید : 40 دوشنبه 14 فروردین 1396 نظرات (0)
یه سری فکرایی دارم... اگه عملی بشن خیلی عالی میشن! شاید رویایی باشه خب یکم... ولی خیلی دوس دارم اینجوری که تو ذهنمه پیش بره! درمورد تاریخ وقایع پیش رو 😅 امیدوارم که البته اگه اوشون هم راضی باشن، بعدش از طرف بقیه هم موافقت بشه کلا... ببینیم چی میشه دیگه... توکل به خدا 😊 نتیجه ی ام ار ای مامانمو گرفتیم... تو مهره ی هفت و هشت گردن مشکل داره... شاید جراحی لازم باشه... معلوم نیس، باید متخصص ببریم ببینه، این مقدارشو انگلیسی نوشته بودن، خوندم متوجه شدم 😅 نتیجه رو کلا انگلیسی مینویسن... نمیدونم چرا، شاید برا اینکه مثلا کس دیگه نتونه بخونه! 😬 حالا به هرحال... چن وقت دیگه باید دکتر ببریم... امیدوارم جراحی لازم نشه، کارای خونه کلا میمونن اونوقت... هیشکی هم نیس بهش برسه و کمکش کنه... خواهرم مدرسه میره خب... ببینیم چی میشه، بعدش یه فکری میکنیم... بعد اینکه درکل کلی فکرو خیال بهم حمله کردن... هم استرس، هم نگرانی... برای اینده ی دور... بعدها زندگی کردن... اینده ی نزدیک... هزار جور چیز استرس اورنده هس انصافا 😬 اینجاهاس که ادم باید سعی کنه قوی باشه... سخته، ولی خب چاره ای هم نیس 😅 ایشالا همه چی خوب پیش میره 😊 فک کنم دیگه منتظر روزای خوب باید بود... نیانم خودمون درست میکنیم روزای خوبو 😅
نماینده بازدید : 33 پنجشنبه 10 فروردین 1396 نظرات (0)
ولی فک کنم دیگه ثابت میشه که واقعا نمیشه و نشد نداریم 😅 همینه دیگه... حالا نمیخوام از خودم تعریف کنم، ولی ادما فرقشون همین جاها مشخص میشه... واسه چیزایی که دوس داریم باید بجنگیم خب... باید سعی کنیم، تلاش کنیم، صبر کنیم... همون دیواره رو بشکنیم و خرابش کنیم! اینجوری ادم میرسه به چیزی... به کسی... به جایی... که ارزوشو داره 😊 (بهترین ارزومی 😊)... سخته... همه ی اینا واقعا سختن... ولی باید ادامه داد... قرار باشه ادم جا بزنه، همینجور تو زندگی مشکلا مث باد میان سمتش و هرکدوم یه وری پرتش میکنن... اینجاس که بعضیا با یه نسیم و یه فوت اروم میچرخن و ولو میشن... و بعضیارو یه طوفانم نمیتونه تکون بده... حالا نمیگم جزو دسته ی دومم، ولی اقلا با فوت جابجا نمیشم 😅 زندگی سخت میتونه بشه... باید جا نزنه ادم... به خدا توکل کنه... و ادامه بده... اون موقع موفق میشه حتما... حتی اگه به چیزی که میخواد نرسه! 😊 یه چیز مهم دیگه ام که به ذهنم رسیده بود این بود که نباید این روزا و این شرایط و کلا اون جوری که بودیم رو فراموش کنیم... شاید یکی از دلایلی که مینویسم این باشه اصلا... میخوام یادم بمونه همیشه که چجوری و چقد با زحمت به دستش اوردم (البته فعلا شاید ۵۰% هم نشده باشه 😂 ولی به هرحال...)... یادم نره که چقد واسه اینکه دوسش داشتم صبر کردم، تلاش کردم، دعا کردم و... (البته هیچ وقت نمیره مطمئنا، ولی محکم کاری دیگه 😅) و خیلی چیزای دیگه... بعد دیگه فعلا همین... بازم خداروشکر 😊
نماینده بازدید : 34 پنجشنبه 10 فروردین 1396 نظرات (0)
من نمیدونم چی باید بگم... ینی چی باید بنویسم 😅 از اون دفه تا الان خیلی عجیب بود و خوب! روز اولش که خب پدر یکی از دوستای بابام مرد، نشد بریم! بابام رف شهرستان مراسم اون طرف... 😂 روز دوم، مامانم دستش درد میکرد... البته فک کنم هنوزم درد میکنه... رفتیم ام ار ای و نوار عصبی و این چیزا بگیرن... موند تا هیفدهم جوابشو بدن... 😐 این دکترا تو تعطیلات کلا نیستن... ملت حق ندارن سیزده روز اول سال مریض بشن 😑 بعد... دیگه شد دیروز... درسته خیلی دیر کردن واسه راه افتادن، ولی بالاخره رفتیم... نمیدونم عایا من نباید عید رو تبریک میگفتم؟! 😂 تبریک من خرابه؟ 😂 خلاصه من نشستم تو ماشین... اینا رفتن... تجربه ی خیلی جالب انگیزی بود اصلا 😂 هرچیزی ممکن بود اتفاق بیفته دیگه... اما خداروشکر خوب پیش رفت انگار... یه جوری شد دفه ی بعد منم میبرن 😂😁😊 فقط واسه یه سری اقدامات مورد انتقاد قرار گرفتم... خب اگه کاری انجام نمیشد که تا این مرحله پیش نمیومد... باید یه کاری میکردم تا ابهامات و اینا برطرف بشن 😬 به هرحال خداروشکر که شد بالاخره! خیلی سخت بود... این مدت هم فکرم خیلی درگیر بود (البته هنوزم هست)، هم خیلی نگران بودم و تو فشار و... الان یکم خیالم راحت شد... بقیه ی راحتیش میمونه واسه مراحل بعد 😅 سختش این هول دادن اولش بود... انصافا باید اعتراف کنم پوستم کنده شد تا این مرحله رسید... کلی فکر و حرف زدن و نقشه کشیدن و... البته شاید به قول اینا اشتباه کردم بعضی قسمتاش رو، ولی خب مگه کار دیگه ای هم میشد کرد اصلا؟ یه لحظه حتی فک کردم مشکل و مانع خودم بودم 😂😂😂 والا... به هرحال که تونستم و با کمک خدا انگار طرفین ماجرا راضین... امیدوارم همینطور باشه البته 😊 حالا باز یه مدت انگار باید روزشماری کنم که موعد مقرر برسه 😂 البته نمیدونم کی خواهد بود... ولی خواهد بود به زودی... تو چهارصدمین نوشته ی وبلاگ نوشته بودم بالاخره میشه... نوشته بودم نمیدونم کی، شاید پست ۴۰۱ شاید ۴۵۰... ۵۰۰... ۱۰۰۰ یا هرچی... بالاخره شد 😊 خوشحالم... امیدوارم بازم خدا کمک کنه تا اخرش راحت بره جلو... بعد تو این شرایط چیزیم نمیشه گف اینم خودش سخته واقعا 😂 درکل شرایط خیلی خاصیه... خدا قسمت همه بکنه 😅 خوشحال تر هم میشه ادم وقتی میبینه واقعا با کمک مستقیم خدا همه چی اتفاق افتاد 😊... امیدوارم همیشه کمک کنه... مخصوصا که بتونم واسش خوب و مناسب باشم 😊 پ.ن: البته یه چیزای دیگه ام هس که نمیشه بنویسم 😁😅 بعدا بعنوان عامل غافل گیر انگیز ناک استفاده میکنم 😂
نماینده بازدید : 30 یکشنبه 06 فروردین 1396 نظرات (0)
همه چی خیلی عجیب داره پیش میره... چن روز پیش با مهمونا همه با هم سیزده نفری رفتیم یه مسافرت کوتاه سه روزه همین اطراف... اول رفتیم ماکو، جاهای دیدنی رو دیدیم... گشتیم... بازارشم رفتیم... یه کفش بودش خیلی قشنگ بود، دیگه گفتم اینو بگیرم از اینجا... قیمت کردم گف ۵۲۰ 😑 نامردا فک کنم ۲۰۰ تومن گرون میدادن... هیچی دیگه، با اینکه مرز بود و اینا، ولی اصلا ارزون نبود که هیچ، گرون هم بود! داشتیم برمیگشتیم مامانم دید گوشیش نیس! گشتیم همه جارو پیدا نکردیم... حدودا یه ساعت گذشت تا یکی اورد گوشیو به نگهبانی داد، دیدیم شکسته گوشی... اینی که اورد خودش پلیس بود! با خانومش اومده بوده خرید، شانسی میبینه یه نفر یه چیزیو داره له میکنه و اخرش هم پرت میکنه میزنه به دیوار و شوت میکنه اخرشم! حتی تو دوربین هم افتاده بوده طرف... 😑😐 به هرحال بازم خداروشکر پیدا شد... انتظار نداشتیم پیدا بشه اصلا... همین شکسته اش هم بهتر از هیچیه... در ادامه، بعد دو روز که تو ماکو بودیم، موقع برگشت رفتیم قره کلیسا... قشنگ بود واقعا، ارز‌ش رفتن داشت... یکی از دوازده تا حواریون حضرت عیسی اونجا دفن شده بود... جالب بود... همین جور تو راه برگشت عکسم گرفتیم کلی... مشکل اصلیمون جا بود 😂 واسه سیزده نفر و سه تا ماشین جا سخت پیدا میشد... یکیم که بچه کوچیک هم بود همراهمون، یکم دردسر داشتیم 😅 ولی خوش گذشت... رفتیم چایپاره بازار... بعد ساعت ده شب شده بود که رسیدیم خوی من اینارو ببرم بازار و اینا... که همه جا بسته بود 😂 راه افتادیم برگردیم... نزدیک سلماس بودیم که مادربزرگم حالش خیلی بد میشه... فشارش رفته بوده بالا... تو اون مدت سه تا قرص نیتروگلیسیرین زیرزبونی میذاره... ولی بهتر نمیشه! نفسش دیگه تنگ شده بود... شانس اوردیم که از سلماس رد نشده بودیم... بردیمش داخل شهر اورژانس... دکتره هم خیلی سریع یه امپول نوشت زدن بهش حالش بهتر شد کم کم... واقعا خدا رحم کرد... بالاخره ساعت یک شب بود که رسیدیم ارومیه... حالا دیروز یه خبرای خیلی خوبی داره دهن به دهن میشه! 😊 من الان یه دو ساعتی میشه از استرس دارم میمیرم 😂 فک کنم منم باید ببرن اورژانس با این وضعیت... فقط یکم زمان بندیا بهم ریخته... مهمونام فردا صب میخوان برن انگار... خدا بخیر کنه درکل...
نماینده بازدید : 40 سه شنبه 01 فروردین 1396 نظرات (0)
خونمون دو روزه شلوغ شده... مهمونا از شمال اومدن، ناقابل حدود دوازده نفریم... تا هفته ی بعد هستن احتمالا، تا شیشم هفتم... اینم اولین نوشته ام تو سال جدیده... الان دیگه یک فروردینه... عیدا کلا بهم خوش نمیگذره زیاد... فقط وقتایی که مشهد بودیم خوب بودن... یه دفه سال تحویل اونجا بودیم، خیلی خوب بود... ایشالا بازم میریم... در حضور بعضیا در اینده! 😊 دو تا از دوستای بابامم اومدن عید دیدنی... اومدن اینا و اتفاقای این مدت، باعث شده به بعضی چیزا توجهم بیشتر جلب بشه بیشتر دقت کنم... مخصوصا به زن و شوهر و رابطه هاشون و اینا... زن داییامم هستن حالا... تا حالا همیشه بخاطر شخصیتش، فکرش، پوششش، هوشش و... تو دلم بهش افتخار میکردم، ولی امروز این احساس خیلی ملموس تر و خیلی بیشتر و شدید تر شد واسم... ینی از ته دلم خیلی خوشحال بودم... البته درسته هنوز هیچی نشده و هنوز دو تا غریبه ایم خب، ولی به هرحال... خیلی احساس غرور میکردم... یه پز دادن خاص که ادم از سمت خودش مطمئنه که بهتره بهش دست میده رو داشتم... بعد از یه سری روز بد، امروز باعث شد احساس کنم چقد خوش شانسم و خدا دوسم داره اصلا که گذاشتش سر راهم! خب... اولین چیزی که ادم میبینه، ظاهره... از ظاهر شروع شد اولش هم... وقتی اولین مهمونا اومدن، دوست بابام بودش که ازدواج کرده بود، برا اولین بار میدیدم زنشو... هی میگفتن خیلی دختر خوبیه و اینا، کنجکاو بودم بدونم چجوریه که خوبه! البته قیافشو خب زیاد دقت نکردم... ولی لباسا و پوشش ظاهریش رو نسبتا دیدم... تو دلم گفتم فعلا سه هیچ ما جلوییم 😅 خنده ام گرفته بود، به مامانم گفتم که اینه زنش؟! فلانی که صد برابر اینه 😊 اخ که چه حس خوبی داشتم... مهمونای بعدی هم که اومدن، اینا پارسال ازدواج کرده بودن، دیده بودم قبلا اینارو... اینم که میدونستم اصلا از هر نظر شایسته ی مقایسه نبود... این کلا رد صلاحیت شد 😂 تنها چیزی که به ذهنم میرسید "خداروشکر" بود! واقعا هم خداروشکر... این وسط یکی از زن داییام چادریه... از لحاظ قد و اندازه هم شبیه بعضیاس! بعد چادر میذاره از پشت خیلی شبیه میشه... اذیت میشم اصلا 😅 دلم که گرفته بود، رفتم یکم کلیپ و متن و شعر مال فاطمیه ی پارسالو خوندم... روش خوبی پیدا کردم فک کنم 😊 ارامش بخشه... درسته عیده و وقت شادی، ولی خب... عید بی یار که عید نیس اصلا... یه عالمه دعای ازدواج دریافت کردم... امیدوارم اقلا این ارزوهاشون براورده شه... پ.ن: مجددا افتخار میکنم خیلی زیاد بهت... به خودمم تبریک میگم اصلا 😅
نماینده بازدید : 26 دوشنبه 30 اسفند 1395 نظرات (0)
گاهی اوقات با خودم میگویم چرا صاف و یک رو باید بود وقتی با همین ها زخمی ات میکنند و میشوند نقطه ضعف هایت؟! اما... به گذشته که نگاه میکنم، به ۲۵ سال سکوت، به قیاس شدن با افراد منافق، و به ۱۴ نفری که با وجود سختی ها و کم لطفی ها و تمام اذیت ها، هیچ گاه از ادامه دادن منصرف نشدند، مصمم تر میشوم برای مقابله با همه چیز! میدانم وقتی در مسیر درست قدم میگذاری، باید اماده ی این چیزها هم باشی... اماده ی شکستن... تنهایی... سقوط... پ.ن: سر درد خیلی اذیت کرد دیروز 😑😕 پ.ن: متنو خودم نوشتم، کپی نیس... پ.ن: این روزا حس بدی دارم...
نماینده بازدید : 32 یکشنبه 29 اسفند 1395 نظرات (0)
تحمل و صبر خوبه همیشه... اما بعضی وقتا واقعا سخت و عذاب اوره... مثلا تحمل اینکه احساس کنی یه چیزی شده، هی مث سیر و سرکه دلت بجوشه... ولی کاری هم نتونی بکنی 😑😕 حس خیلی بدیه که حس کنی ناراحته شاید و نشسته غصه میخوره و شاید دلش گرفته و... و واسه رفع کردنش نتونی کاری بکنی... یه جور حس بیخود بودنه انگار! 😕 این شرایط رو اصلا دوس ندارم... امیدوارم زودتر تموم شه و دستم باز شه و بتونم یه نقشی داشته باشم... اقلا تنها نباشه، دو نفری ناراحت باشیم! اینجوری ادم اصلا تو برزخه... شاید همه ی اینا اصلا تصورات و تخیلات من باشن و اتفاق خاصی هم نیفتاده باشه... ولی خب دیگه... فک کنم برای اولین بار بود بخاطر نگرانی و ناراحتی براش قلبم تند تند میزد... خلاصه کلافه بودم اون شب خیلی... تا صب فکرو خیال داشتم... اما کار خاصی ازم بر نمیومد... فعلا انگار فقط میتونم نگاه کنم... و دعا کنم زودتر یه اقدامی بشه... هععععیییی... خیلی حوصله ی نوشتن ندارنم راستش...
نماینده بازدید : 33 چهارشنبه 25 اسفند 1395 نظرات (0)
دیشب بالاخره بعد از مدت ها کلیپی که میخواستمو درست کردم... از قبلا ها قصد داشتم درستش کنم، ولی وقت نمیشد یه جورایی... ینی میشدا، ولی حسش نمیومد... به هرحال دلم گرفته بود، درستش کردم... یه چیز خیلی خوب، این حس اعتماد و اطمینان به طرف مقابله... هر حرفی زده بشه و اذیت و اینایی که میکنن، خیالم راحته کامل... 😊 به نظرم خیلی مسائل و مشکلا و بحثا و دعواها و شکایی که بین خیلیا هس، نتیجه ی همین اعتماد کامل نداشتن و راحت نبودن خیالشونه... اینم برمیگرده به اون طرف مقابل... که ماشالا خود اعتماد و اطمینانه اصلا این بانو 😊😅 اینجوری نگرانی ای دیگه وجود نداره... کرم ریختن و حرفای دیگران هم بی اثر میشه... و البته از یه طرفم وقتی میبینن انقد اوضاع دو نفر خوبه و هیچی مانعشون نمیشه و بینشونو بهم نمیزنه، باعث میشه بیشتر حسودی کنن 😁 این حسودی رو نمیدونم فعلا چی کار میشه کرد... یکم مقابله باهاش سخته... لامصبا کم هم نیستن 😬 برین پی زندگی خودتون دیگه، ایش... 😂 یه چیز دیگه اینکه خسته شدم انقد تیر هوایی زدم... کاش میشد مستقیم و بی کنایه و واسطه ادم حرفای دلشو میگف... حرفای خودشو، نه شعر شاعرا و نویسنده هارو... ایشالا به زودی با کمک خدا به اون مرحله میرسیم... هرچن تا اون موقع فک کنم من موهای سرم یا همه میریزن، یا همه سفید میشن 😂 بعد... هراز گاهی هم نامحسوس که حواس ادم هس، خیلی خوبه... به خودم اصلا حس خوبی میده... 😊 حالا خیلی پیش و پا افتاده و مسخره بودا... ولی خب، دارم فک میکنم بلکه بعد ها تو یه مورد درست حسابی اینجوری بشه، چقد فوق العاده میشه 😊😅 بعد... مامانمم این وسط هی تیکه میندازه... اینا اصلا فقط منو حرص میدن... اصلا نمیفهمن که من دارم اب میشم 😂 والا... البته تیکه هایی که خودم میندازم خیلی باحال ترن 😁 موشک جواب موشک 😂 یکی نیس اصلا بهش بگه جای این کارا مقدمات رو فراهم کن ملتو راضی کن دو تا جوون به هم برسن 😒 اه اه... ایش 😂 الان تازه یه هفته شده که تعطیله... از بیکاری پوسیدم 😑 دوری و دلتنگی که دیگه بدترررر... ینی مشکل اصلی اصلا همینه 😬 خدا خودش صبر بده... کمتر از یه ماه مونده دیگه، چیزی نیس 😂 تو اون قضیه ی ماه گرفتگی جونم به لبم رسیده بود... حالا کلا یه جوری شده ماه نیس... انگار اومدیم یه سیاره ی دیگه که بی ماهه! 😐 مرحله ی بعدی چیه؟! لابد شق القمر؟! خدا شاهده قیامت میکنماااا دست کسی بهش بخوره... 😂😂😂 شوخی شوخی شکنجه ی روحی دارم میشم همش... 😂 حالا از شوخی گذشته، بازم توکل به خدا... ایشالا که صبر میکنیم، زود نتیجه اش رو هم میبینیم و همه چی درست میشه... نه فورا، ولی حتما 😊
نماینده بازدید : 44 دوشنبه 23 اسفند 1395 نظرات (0)
این روزا حسابی حوصله ام سر میره... ینی خب کار خاصی نیس بکنم، فامیل اینام نداریم اینجا... احتمالا هفته ی بعد از شمال بیان... معلوم نیس حالا... بعد یه هفته فک کردن، بالاخره دیروز تونستم تقریبا چیزی که میخواستمو درست کنم 😂 البته دو تا عکس بود، حیفم اومد نذارم، هر دو رو گذاشتم اینستا 😂 فک کنم بد نشد... جالب درومد در کل 😊😅 هرچن خب بازم کمه دیگه 😊 حالا از اینور، هراز گاهی یه چیزایی میخونم، میگم ینی اینا واقعا درمورد منه؟!!! 😂😂😂 بابا بی خیال 😅 خلاصه که خیلی ذوق مرگ میشم 😅😊 ینی هرچی بگم کمه ها... شاید ده بار میخونم حتی... چن بارم بعدا هی میام میخونم 😅 حسش شبیه... خب خیلی سخته توصیف کردنش، ولی شبیه اینه که قلب ادم تند تند میزنه محکم... میخواد از جلو بیاد بیرون، ولی یکی از پشت با طناب داره میکشتش عقب... بعد یه گرمای قشنگی از رو لبخند شدیدی که رو لبای ادم میاد خودبخود و هیچ جوره نمیشه جلوشو گرف شروع میشه و پخش میشه تو همه ی وجود ادم... یه خوشحالی خیلی خاص که با خوشحالیای دیگه فرق میکنه هم همه ی اطراف رو پر میکنه و دنیایی که اولین لحظه های خوندن متن با اینکه پر سروصدا بود واقعا، ولی هیچ صدایی نداشت و همه ی بقیه حذف شده بودن ازش و فقط و فقط اون یه نفر خاص تو ذهن ادم تداعی میشد، وقتی که به اخر متن میرسه ادم، خیلی قشنگ و پررنگ میشه... 😊😅 تقریبا همچین حسیه... البته خب خیلی جالب تر و قشنگ تره... من فقط در این حد الان تونستم توضیح بدمش... وگرنه خیلی بهتره 😊 چون خلق کننده و باعثش خیلی خاصه و بهترینه... حالا این باعث و بانی این چیزارو که دیگه اصلا نمیتونم توصیف کنم! از رو اینا باید سعی شه پی برد بهش 😅 خودشو بلد نیستم تو کلمه ها محدود کنم... همون خاص ترین و بهترین و قشنگ ترین و اینا هم کمن واقعا براش... حالا البته من خودم هنوز درست حسابی کشفش نکردم... مطمئنا خییییلی بیشتر از این حرفاس و من تا الان فقط یه مقدار بسیار اندک ازشو دیدم و درک کردم 😊😅 ‌ خب دیگه این لوس بازی و اینا بسه... 😂 به امید خدا شرایط دارن خیلی بهتر میشن... ایشالا ببینیم چی میشه دیگه... 😊 فقط خیلی استرس دارم 😬 انواع و اقسام فکرای مختلف میان تو ذهن ادم، درمورد اینده و اینا... اونارم میسپرم به خدا... حتما همه چی درست میشه 😊 بعد... این که دلم تنگ شده و این تعطیلیا زیاااادن و اینا هم که گفتن ندارن 😅 ‌ ملت نمیدونم این یه ماهو چجوری میگذرونن... البته اونا که مث من نیستن خب 😅 منتظر نیستن... شارژرشونم یه ادم دیگه نیس که با ندیدنش شارژشون تموم شه 😅 منبع انرژی و خوشحالی و... ام رو تا یه ماه نمیتونم ببینم 😕 و ما ادراک ما منبع! 😅
نماینده بازدید : 57 جمعه 20 اسفند 1395 نظرات (0)
اخرین نوشته ام مال یک شنبه بود، الان دقیقا اولین دقیقه از جمعه اس... خب، دوشنبه که اتفاق خاصی نیفتاد فک کنم... یه چیزای جزئی که بودن حتما، ولی یادم نیستن دقیق 😅... بعد... سه شنبه هم که ارائه داشتیم واسه تفسیر قران... خوب پیش رفت نسبتا... هرچن من غافلگیر شده بودم و قلبم اومده بود بیرون دیگه واقعا 😂 به زور خودمو نگه داشته بودم... بعععد... چهار شنبه ام که دیروز، ینی پریروز بود... کلی برنامه و هماهنگی و نقشه و اینور و اونور که هفته ی بعدو نریم... خب، من بنا رو بر این گذاشته بودم که میریم دانشگاه... بعد بچه ها گفتن نمیان... درسته خب حق داشتن یه جورایی و کسی نمیموند... ولی ناراحت شده بود اولش که یهویی همه نظرشون عوض شده بود 😬 ولی خب به هرحال دوس داشتن برن خونه همه... چهارشنبه خیلیا رفتن... ولی حوصله ام نگرف برم... دلمم نمیومد اصلا 😅😊 زنگ زدم گفتم وسیله هام زیادن، بیاین دنبالم 😂 قرار شد پنج شنبه بیان... با بچه ها رفتیم بیرون یکم اون شب... بعضیارو دیگه شاید نمیشد ببینم... ترم هشتیای بهداشت مثلا... خلاصه سر ‌ظهر پنج شنبه بود که ادرس گرفتن ازم و اومدن دنبالم بالاخره... رفتیم بازار و اینا... لباس و... هم خریدیم... یکمم دور زدیم... البته راننده من بودم، سر ماشینو خودم کج میکردم به سمت مقاصد مطلوب 😂 ساعت ۱۰ بود فک کنم برگشتیم خونه اخرش... هععععییییییی بالاخره یک ماه دوری شروع شد 😕 البته این اخرا خبرای خوب زیاد شده بودن خداروشکر... ببینیم چی میشه دیگه... ایشالا خبر خوبه ی عظیم هم میرسه 😂😊😁 من معمولا هیچ وقت تو انتخابات و این جور چیزای رای گیری شرکت نمیکنم... چون که خب، رای نمیارم... خییییلیا خوششون نمیاد ازم... مردم بیشتر کسیو میپسندن که باب میلشون رفتار میکنه، جوری که دوس دارن حرف میزنه، طرفداری‌ میکنه ازشون، اولویتشن و از این چیزا... خب من اینجوری نیستم 😬 من ترجیح میدم چیزی که درسته رو انجام بدم، تا چیزی که باب میل اکثریته... یا هیچ وقت از حرفی که درسته کوتاه نمیام، حتی اگه همه مخالفت کنن... یا بخاطر یه نفر، یه عده و گروه، خودم یا موضع ام رو عوض نمیکنم... حرف حق رو باید زد... از دو رو بودن و همرنگ جماعت بودن خوشم نمیاد... از اینکه بخاطر جلب رضایت، یه سری رفتارا رو بکنم، یه سری حرفایی رو بزنم و... اصلا خوشم نمیاد... به هرحال، درکل هم بخاطر اینا، هم بخاطر جو نسبتا منفی، معمولا زیاد طرفدار ندارم... اصولا دشمنام بیشترن تا طرفدارام 😂 حالا... بدون اینکه بهم گفته بشه، اسممو دادن واسه یه جایی که رای گیری شه... حالا با اینکه رای گیری خیلی مسخره بود و اینا هم کاری ندارم، با این مسئله که فقط ۲ تا رای اوردمم کاری ندارم 😂😂😂 البته خودم به خودم رای ندادم... ینی اصلا رای ندادم 😬 به نظرم مسخره بود که خودم به خودم رای بدم... بعد... اهمیتی نداره که من رای نیوردم... ذاتا قصد نداشتم قبول کنم از اول... الانم که دوستم رای اورده اصلا... ولی الان یه تناقض خیلی بزرگ تو نتیجه ی رای گیری و اتفاقی که قرار بوده بیفته پیش اومده... هماهنگی هاش با من انجام شده بوده، سه دفه بهم زنگ زده بودن ولی خب کلاس گذاشته بودم و نرفته بودم، سرمم شلوغ بود البته... حالا با این وضعیت رای که من اوردم 😂 یکم پیچیده شد... لیاقت ندارن اصلا باااا... همین قدرم زیادیشون بود انرژی صرف کردم این همه خلاقیت خرج کردم... اخرشم هیچی به هیچی... اه اه... حییییف نمیشه خیلی چیزارو گفت... پته ی همشونو میریختم رو اب 😂 به هرحال توکل به خدا بازم... منتظر باید شد که چجوری میشه این قضیه 😅 بعععد... اها، یه چیز خیلی خیلی خیلی مهم!!! اینکه... خیلی دوسش دارم 😊😊😊
نماینده بازدید : 32 دوشنبه 16 اسفند 1395 نظرات (0)
بالاخره وقت شد بنویسم... دیروز زمین خوردم 😬 خیلی شدید ینی... برمیگشتیم از کاراموزی که بریم صبونه، سر خوردم... شانس اوردم باز که پام نرف تو جوب... افتادم پام خورد به لبه ی جوب... هنوزم درد میکنه موقع راه رفتن اینا 😬 دیگه لنگ میزدم رسما دیروز و امروز... فردا ببینیم چی میشه... بعد... کاراموزی هم خوب بود، طرف بهم میگه اهاااا، تو زود استاد میشی تو کارا... مشخصه 😅 یه بچه ده ساله ام بود، تازه داشتیم گپ میزدیم با هم، صمیمی میشدیم، بردنش... خلاصه... دیروز گذشت... شبش هم نخوابیدم... نشستم احکام خوندم 😅 البته نیم ساعت میخوندم، یه ربع بیست دیقه خوابم میبرد... باز پا میشدم میدیدم خوابم برده بوده، میشستم میخوندم... وسطش باز خوابم میبرد 😬 هیچی دیگه... خوندم، سه تا قسمتش موند... نماز، روزه، خمس... اینارو تصمیم گرفتم فردا بخونم... ینی امروز... کلی زنگ زدم، هماهنگی کردم... چون بچه های دیگه ام میخواستن بیان، دیگه مهم بود خب 😅 تازه دیروز خبر دار شده بودم که بعضیا هم هستن 😁 دیگه مهم بود راحت بریم... حتما بریم و... 😂😅😊 حالا درسته نیومدن اخرش 😬 و مامانم اینام کلی خندیدن بهم بخاطر همین 😬 ولی در کل خوب بود... تو ماشین تو راه نماز و روزه رو خوندم به همراه اون جاهایی که فک میکردم تشریحی میاد و یه مقدار از اول انتخابی خوندم بازم... سرم درد گرفت و حالم بد شد دیگه... بی خیال بقیه اش شدم... مسابقه ولی خوب بود! از ۴۵ تا تستی، یکیشو بلد نبودم و نزدم چون نمره منفی داشت، یکیو شک داشتم و زدم... پنج تام تشریحی داشت که خوب نوشتمشون، فقط سوال اخرش چهار مورد میخواس، سه مورد رو مطمئن نوشتم، یکیشو نمیدونم قبول کنن یا نه 😅 درکل که خوب دادم... 😊 سر یه ربع یا ده دیقه پا شدم ورقه رو دادم، به همه یه استرس شدید وارد کردم 😂😂😂 ایشالا که نتیجه اش خوب میشه... ابروم نره اقلا 😂 بعد... موقع برگشت هم گفتم همینطوری برنگردیم و یکم خوردنی اینا گرفتم... البته یکم که نه... خیلی 😅 حیف نبود، اگه میومد که منم جوگیر میشدم مغازه رو جمع میکردم احتمالا 😂😂😂 درکل خوش گذشت... الان با کمبود شدید خواب مواجه ام... دو شب پیش که نشد بخوابم اصلا... امروزم تو راه بودیم... خسته شدم دیگه... 😬 یواش یواش بگیرم بخوابم... پ.ن: امروز ندیدمش 😬😭 پ.ن: فک کنم چش زدن منو اصلا 😂 هی داره بلا سرم میاد...
نماینده بازدید : 46 جمعه 13 اسفند 1395 نظرات (0)
این اخر هفته جالب شدش کلا... بالاخره با خبرای خوب تموم شد... بعد از دقیقا چهل روز! حالا میگه اگه قراره چیزیم بشه، بعد عید... البته یه بارم انگار گفته بوده بعد این که ترم تموم شد، که البته مامانم گف بذار خیالش راحت شه و زودتر بریم 😁😅 حالا توکل به خدا ببینیم چی میشه... بعد... از اینورم کارای دیگه خوب دارن پیش میرن انگار... تو یکی دو هفته ی اینده مشخص میشن! اصلا کار خدا رو بببین... صاف خودش رفت سراغ کسی که داشتم نقشه میکشیدم بفرستمش سراغ اون! یکی از دوستای بابامه... از زمان دانشگاه... احساس میکردم اون میتونه اثر خوبی بذاره روش... که خب خودش رف سراغ اون! دیگه لازم نشد من کلی نقشه بکشم برم مشهد با طرف حرف بزنم و اینا 😅 داریم به یه جاهای خوبی انگار میرسیم... دیروز سه چهار ساعتی با مامانم بیرون بودیم... رفتیم دور دور دو نفری 😁 خیلی حرف زدیم... یه چیزایی هم گف که کلی تعجب کردم! اینکه چقد دعا کرده بوده برام که اون جریان تموم شه و یه دختر مومن و خوب و پاک و همه چی تموم سر راهم قرار بگیره! میگف ماه رمضون همش همین دعارو میکرد... منم بهش گفتم دعات مستجاب شده! 😂 دست دست نکنین دیگه 😅 در مورد خیلی چیزا حرف زدیم... کارم سخته خب، میدونم... مشخص نیس چی ممکنه بشه... خیلی ماجراها ممکنه اتفاق بیفتن، و طبیعتا اذیت میکننمون خیلیا... همون طوری که الان میکنن... باید قوی باشیم و نذاریم کسی رابطمونو خراب کنه... البته هنوز چیز خاصی شروع نشده، ولی خب در کل اینا هستن و خواهند بود احتمالا... 😊 الان سپرده یه استخاره بگیرن... منتظره جواب اونم بیاد... سر این، مامانم خاطرات اوووون موقع خودشونو میگف... میگف یه نفر بود، الان مرده البته، اون استخاره میگرف با قران، بعد تعبیرشم میگف... واسه مامانم که گرفته بودن، واسش اون ایه اومده بوده که درمورد شجره ی زندگی پیامبراس و نسلشون... تعبیرشو اینجوری گفته بوده که این زنیه که بچه های خیلی خوبی تربیت میکنه و اینا... 😊 اخ که بیشتر از مامانم، خودم کیف کردم 😂 بعله... 😊 حالا ببینیم واسه ما چی درمیاد و خدا چی گذاشته تو تقدیرمون... 😅 از استرس سکته میکنم اخرش... ماجرای پیچیده و عجییییب با هزار تا بعد... حالا یه قسمتاییش رو هم نمیشه نشر داد! محرمانه ان... 😬 ایشالا هرچی زودتر، بالاخره همه چی درست میشه حتما 😊 پ.ن: الان ممکنه خیلی چیزا سخت باشه برامون... ممکنه نتونیم منظور همو بفهمیم بعضی وقتا... ممکنه دوس داشته باشیم یه کارایی بکنیم ولی نشه... یا دوس داشته باشیم یه چیزیو بفهمونیم و موفق نشیم... ولی خب، اوضاع بهتر میشه... بعدا با خیال راحت منظور میرسونیم 😂 الان فعلا میشه فقط با ایما واشاره تلاش کرد، اخرشم احتمالا هیچی 😂 پ.ن: حتی ممکنه یه جورایی خسته کننده باشه و حوصله سر بر و کلیشه ای! مثلا شاید بعضی وقتا ادم نسبت به این همه جمله ی عاشقانه و احساسی اونجوری که باید، ذوق زده نشه! البته من که هر دفه بال در میارم خودم 😂 ولی حالا... منتظر موندن و صبر کردن این عواقب رو هم داره دیگه... همینه که ازش باید خیلی ممنون بود و قدر دونست که تحمل میکنه... نمیدونم دقیق که چه حسی داره خیلی وقتا... تله پاتی هم نداریم خب 😅 فعلا فقط میشه واسش دعا کرد... و هر از گاهی یکم انرژی مثبت یه جورایی رسوند! مثلا گف که: همه چی درست میشه، نه فورا... ولی حتما 😊😅
نماینده بازدید : 26 چهارشنبه 11 اسفند 1395 نظرات (0)
بعد از کلی ماجرا، بالاخره اومدم خونه! هفته ی خیلی عجیبی شد اصلا... البته هنوزم تموم نشده 😅 امروز صب که مراسم بود تو دانشگاه... خوب بودش، دعای توسل بود... اون گریه ی اخرش خیلی چسبید... یکم سبک شدم 😊 بعد... واسه دوستمم موفق شدیم نمره بگیریم اخرش... سخت بود، ولی شد! کار نشد نداره 😁 بعععددد... دیروز همه که رفتن، من مونده بودم دانشگاه کار داشتم یه مقدار... با یکی از استادا حرف زدم، دیدم خییییلی ناراحته... ینی هر لحظه ممکن بود بغضش بترکه... دیدم اونطوریه، دوس داشتم یه چیزی بگم، اقلا در حد یه دلگرمی ساده... ولی نتونستم 😬 زیاد مزاحمش نشدم که اذیت نشه... دو سه دیقه بعد از جلو اتاقش رد میشدم، دیدم مسئول اموز‌ش پیششه، استادمونم تقریبا با حالت گریه داشت حرف میزد... خیلی صحنه ی بدی بود... یه لحظه فقط چشمم افتاد... بعد نگا نکردم که باز خجالت نکشه... وایسادم اونور سالن، نمیذاشتم هیشکی از اون قسمت رد شه... همه رو میفرستادم از یه طرف دیگه برن 😅 به نظر میومد سر اینکه میخواس بره یه جای دیگه و نذاشتن حرفشون شده بوده باهاش... بعد دیگه حتما بهش یه چی گفتنو بهم ریخته بود... ولی هی ته دلم میگفتم باید یه چیزی بهش بگم... ولی بی خیال شدم... بعععدددد... تلاش ها همچنان ادامه دارن... وارد یه مرحله های جدیدی شدم... تمام سعیمو میکنم که همه چی بهتر بشه... فعلا که بد پیش نرفته... اقلا شرایط دیگه منفی نیس! شاید حتی یه مقدار مثبت هم باشه 😊 بازم توکل به خدا... همه چی درست میشه بالاخره 😊 بعدددد... یه حرکتی میخواستم بزنم، فرصتش پیش نیومد 😂 موند واسه هفته ی بعد حالا ببینم چجوری میشه... بعععد... ارائه داشتن... ارائه و اسلایداشون خیلی خوب بودن... فقط من یه مقدار خرابکاری کردم 😬 اصلا اون لحظه خنگ شده بودم 😂 همه چیو چک کردم، صدای کامپیوتر و گوشی رو زیاد نکردم!!! هیچی به ذهنم نمیرسیدا... 😬 دستو پامو گم کردم رسما 😂 خدا بخیر کنه در مراحل بعدی... هفته ی بعدم ما ارائه داریم... ببینیم چجوری میشه... امیدوارم بتونیم خوب پیش ببریم 😊 بعد... دیگه اینکه دارم دیوونه "تر" میشم 😂 والا... جای من نیستین بدونین چقققققد سخته و چقد ادم این همه ذوقو نشون نده عذاب میکشه 😬😅 پیر میشم اخرش... هعععیییی 😅 بعد... اها... عاشق این حرکات غافلگیر انگیز ناک یهوییشم اصلا 😅 همین که توجه میکنه خودش یه دنیاس... حالا چه برسه واسه مریض شدن ادمم احساسات خرج کنه... این ینی خوشبختی! تو جوابش هیچی ندارم بگم... فقط اینکه دوست دارم! 😊

تعداد صفحات : 12

درباره ما
اینجا یه جاییه که من قسمتی از احساسات و خاطراتمو بنویسم... دوس دارم همیشه بمونن... میخوام همیشه تازه باشم... میخوام پرواز کنم! ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌________________________________ ناراحت میشم... خسته میشم... گریه میکنم... خوشحال میشم... ذوق مرگ میشم... میخندمو میپرم... اوهوم... دیوونه ام! مگه تو چشام نگا نکردین؟!‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ________________________________ و من یه پسرم! اومدم که متفاوت باشم! اومدم تعریف جدیدی باشم برای واژه ی پسر! اومدم که نشون بدم میشه فرق کرد... ________________________________ موزیک وبلاگو فعال کنین از اخر همین ستون! :) ________________________________ ________________________________ ________________________________ عشق یعنی: مخاطب به مخاطب همه را رد کنی ناگهان بر سر یک اسم کمی مکث کنی...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کارای نویسنده ی وبلاگ -نماینده- رو تایید میکنین و باهاشون موافقین؟!
    آمار سایت
  • کل مطالب : 462
  • کل نظرات : 24
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 49
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 49
  • بازدید ماه : 287
  • بازدید سال : 1,634
  • بازدید کلی : 37,755
  • کدهای اختصاصی

    دانلود آهنگ جديد