بالاخره امروز ماشین بابامو سوار شدم راه بردم... عجب چیزیه انصافا... ینی قششششنگ فرق میکنه هاااا... ادم اینو راه میبره, دیگه دلش نمیخواد پشت فرمون پراید بشینه هههه
یکی از بچه های ترم پیش اومده پیشمون, انقد جاش خالی بود این ترم کهههه... اومد کلی خوش حال شدم :))
فردا امتحان داریم, حوصلم نگرف بخونم, شیش صفحه اش مونده هنوز و الان ساعت چهارو هشت دقیقه ی صبه و میخوام بخوابم دیگه... ولش باو...
یه مافیای خفن بازی کردیم با ترمکاااا... ینی یک تشخیصایی میدادم کهههه... دهن همه باز مونده بود! ینی مو رو از ماست میکشیدم بیرون... دیگه کارم به حالت چهره و این چیزا رسیده بود... حس میکردم شرلوک هولمز شدم ههههه
رفتیم صب مواد ترشی خریدیم, قراره ترشی درست کنه مامانم... کلی پول پیاده شدم!!! :))
اتفاقای جالبی هم افتادن... ببینم نتیجه شون چی میشه, توکل به خدا :)