بالاخره اینم دادم رف... خوب بودش در کل... :)
اتفاقای جالبی افتادن... ولی یکی که از همه جالب انگیز تر بودو تعریف میکنم... اینو هم اتاقیم بهم گف :)
یکی دو هفته پیش، من برگشته بودم خونه، یکی از نگهبانا میاد پیش بچه های اتاق ما و یه سری دیگه از اتاقا... میشینن حرف میزنن طبق معمول... درمورد اون اولا که ما اومده بودیم و خاطرات و اینا میگن... نگهبانه میگه شماها تازه امده بودین، درمورد ورودیا حرف میزدیم... همه جا بود صحبتتون طبیعتا... همه اون موقع اولا میگفتن این تقوی چجوری میخواد مواظب خودش باشه و چجوری میخواد بمونه تو خوابگاه و شهر غریبه و...! نگهبانه میگه من همون موقغ گفتم اتفاقا شما باید اصلا نگران این نباشین، از این باید بترسین اتفاقا! نه یکی مث مهران (هم اتاقیم)... این (منظورش من بودم) یه دانشکده رو میپیچونه، رو نوک انگشتش میچرخونه هممونو... خیلی زود جای خودشو پیدا میکنه، حالا میبینین... از بس زرنگه! ولی مهران با اون هیکلش ممکنه نتونه خودشو پیدا کنه... ای ای انقد ذوق کرده بودم باورم نمیشد... ولی هم اتاقیم میگف دقیقا همین جوری داشت میگف نگهبانه هههه والا مونده بودم چجوری اون اولا فهمیده بود لامصب هههههه
خیلی جالب بود برام که اینجور چیزیم تو فکر بقیه... البته همچین بی راه هم فک نکردن و کاملا درست بود فکرشون هههه
البوم رگ خواب محسن یگانه رو گوش میدادم... خیلی خوبه... واقعا چیزای قشنگ و جالبی میگه...
:)